بسم الله الرّحمن الرّحيم
تهیه و تنظیم از: پروین فرجادی
فهرست مطالب:
آرامش سنگ
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود وغمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود، مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال پریشانش شدو کنارش نشست،
مرد جوان بی اختیار گفت:
عجیب آشفته ام وهمه چیز در زندگی ام به هم ریخته است، به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت وگفت:به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود…
سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.
سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و درعمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت،
مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی، به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد، اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت، حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست، او با هر افت و خیز آب نهر بالاو پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد، من آرامش سنگ را ترجیح می دهم.
مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف وناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش، و محکم هرجایی که هستی …آرام و قرار خود را از دست مده، درعوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام سعی ام را در راه بهتر شدن زندگی خود می کنم، و نتیجه را با اطمینان، به خالق رودخانه هستی می سپارم، چون می دانم درآغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور او دارد، از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم، من آرامش استفامت سنگ، و درجران بودن برگ را می پسندم، و می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است، و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت وخیزهای سرنوشت را، و بمن که انسانم درهرلحظه قدرت انتخاب و تغییر و دگرگونه زیستن را… دوست من!
تو درهر شرایطی حق انتخاب داری و درون همۀ مشکلات، امکانات زیادی نهفته است، که اگر آرامش خود را با توکل بخدا حفظ کنی، قادرخواهیی بود بموقع درست از بهترین آن امکانات استفاده کنی.
جز توکل برخدا سرمایه ای درکار نیست
هر کرا باشد توکل کار او دشوار نیست…
خلاصه ای از داستان مثنوی مولوی
مردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود .
وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت ، عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد .
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.
در همین هنگام مرد در دل خود می گفت، چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد،
برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است .
عطار به جای سنگ دریک کفه ی ترازو گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت.
درهمین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که درکفه ی ترازو بود کرد.
او تند تند می خورد ومی ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود .
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد .
عطار در دل خود می گفت تا می توانی از آن گل بخور، چون هرچقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه، این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق وچه کسی عاقل است.
در این داستان “مولانا” با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا، و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها درپی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی درپی از کفه ترازوی خود می دزدند که درعوض از وزن آنچه درمقابل دریافت می کنند، کاسته می شود .
و سپس می گوید:
گر بدزدی وز گِل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری …
قانون انتخاب
اساسى ترين انتخابى كه در زندگى داريم اين است:
“وسعت يابيم، يا درهم فرو رويم؟!“
انرژيهاى خلاقه وبيانگر خود را بصورت مثبت به اين جهان عرضه كنيم يا منفى؟!
وضعيت ما هرچه باشد، ما قدرت انتخاب جهت گيرى خود را داريم. درهركدام از ما قهرمانانى هستند، با آنها حرف بزن، پيش ميآيند. بیشتر موجودات روى زمين، نسبت به انسان، انتخابهاى آگاهانۀ نسبتاً محدودى دارند،
آنها عمدتاً ازطريق غرايز وتطبيق با محيط، كار مي كنند. ما افراد بشر، قدرت انتخاب بسيار گسترده اى داريم، زندگى روزانۀ ما تشكيل ميشود ازيك سلسله انتخابها وعمل كردن به آنها به ارادۀ خودمان.
آنچه که خداوند تقدیر ما قرار داده اینست که بما قدرت انتخاب عنایت فرمود، البته این امکانت درمقایسه با امکانات نامحدود خداوند محدود است، ولی هرچه هست، پاداش و مجازات روز جزا بر اساس همین قدرت اراده
و انتخاب ماست، همچنین در این دنیا ازعکس العمل انتخابات خود بر خوردار می شویم، که حاصل آن چیزیست که آنرا سرنوشت خود می دانیم، سرنوشتتی که بناچار باید بارمسئولیت آنرا بدوش بگیریم. مواظب افکارت باش که کلامت می شود. مواظب کلامت باش، که عملت می شود. مواظب عملت باش، که عاداتت می شود.
مواظب عاداتت باش، که شخصیتت میشود. مواظب شخصیتت باش که سرنوشتت می شود …
استقامت دراخلاص
گويند: “دربنى اسرائيل عابدى بود، شنيد در آن نزديكى درختى است كه مردم آنرا می پرستند!
عابد درخشم شد، و ازبهر خدا و تعصّب در دين تبر بردوش نهاد و رفت كه درخت را ببُرد!
ابليس به صورت پيرى بر او ظاهر شد، و پرسيد كجا ميروى؟ گفت: “براى بريدن فلان درخت.”
ابليس گفت: “برو بكار عبادتت مشغول باش، ترا چه به اينكار؟” عابد سخت بر او آويخت و او را بر زمين زد
و برسينۀ او نشست، ابليس گفت: “دست ازمن بدار تا ترا سخنى نيكو گويم.”، دست از وى بداشت،
ابليس گفت:” اين كار، كار پيغمبران است نه تو!” عابد گفت: “من از اين كار باز نگردم.”
و دو باره با ابليس دست به يخه شد، و او را به زمين زد، بار دوّم ابليس گفت:
تو مردى درويش هستى اين كار را به ديگران واگذار، من روزى دو دينار بربالين تو گذارم، كه هم هزينۀً خود كنى و هم به ديگر عابدان دهى.”
عابد پيش خود گفت: “يك د ينارآن صدقه دهم و دينار ديگر خود بكار برم و اين بهتر از درخت بركندن است
كه مرا بدان نفرموده اند، و من پيغمبر نيستم!”
دگر روز دو دينار زيربالين خود ديد برگرفت! تا روز سوّم كه هيچ دينارى بربالين خود نديد، تبر برداشت
وعازم بريدن درخت شد، ابليس در راه رسيد و به او گفت: ” اى مرد اين كار، كار تو نيست.”
و باهم در آويختند، ابليس او را برزمين زد و بر سينۀ او نشست، عابد پرسيد:
“چه شد كه آن دو بار من ترا بر زمين زدم و اين بار درماندم؟”
گفت:” آن دو بار بهرخدا در آويختى، و اين بار بهر دينار، اوّل براى خدا به ِاخلاص آمدى و ازجهت دين خدا
خشم گرفتى، خداوند ترا نيرومند ساخت، اكنون بهرطمع خويش آمدى و از بهردنيا خشم گرفتى و پيرو هواى نفس خود شدى، لاجرم نا توان شدى.”
از محمّد مصطفى (ص) پرسيدند اخلاص چيست؟ فرمود: ” اينكه گوئى پروردگار من خداى يگانه است،
پس ازآن در آنچه مأمور شده ای استقامت داشته باشی”.
پيرطريقت گفت: “الهى دانى كه من نه بخود باين روزم، نه به كفايت خود شمع هدايت افروزم، ازمن چه آيد؟
و از كردار من چه گشايد؟ طاعت من به توفيق تو، خدمت من به هدايت تو، توبۀ من به رعايت تو، شكر من، به عنايت تو، ذكر من به الهام توست، همه توئى، من كى ام؟ گر فضل تو نباشد من برچه ام؟!”
و اينكه خداوند بهشت به ازاء عمل داد، تسكين دل بنده را گفت و نوازش زياد كرد وگرنه بنده داند كه عمل با تقصير او، سزاوار آن درگاه نيست، و آن منزلها و درجه ها جزاى اين عمل ِنه! اما بفضل خود نا شايسته، شايسته می كند و نا يسنديده مى آرايد و نيك خدائى و مهربانى خود با بنده می نمايد.
الهى! چه زيباست ايام دوستان تو با تو، و چه نيكوست معاملت ايشان در آرزوى ديدار تو!
چه خوش است گفتگوى ايشان در راه جستجوى تو، چه بزرگوار است روزگار ايشان در سركار تو…
خواجه عبدالله انصاری”
تعبیر زندگی
از خیاطی پرسیدند:
زندگی یعنی چه؟
گفت: دوختن پارگی های روح با نخ توبه
از باغبانی پرسیدند:
زندگی یعنی چه؟
گفت: کاشت بذر عشق در زمین دلها، زیر نور ایمان.
از باستان شناسی پرسیدند:
زندگی یعنی چه؟
گفت : کاویدن جانها برای استخراج گوهر درون.
از آیینه فروشی پرسیدند:
زندگی یعنی چه؟
گفت: زدودن غبار آیینه دل، با شیشه پاک کن توکل!
از میوه فروشی پرسیدند:
زندگی یعنی چه ؟
گفت: دست چین خوبی ها درصندوقچه ی دل!
مدد از باریتعالی
درتحفةالاخوان حکايت شده است که مردى منافق زن مؤمنى داشت، که درتمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد مي جست، و در آغاز هرکار «بسم الله الرحمن الرحيم» ميگفت، و شوهرش از توسل و اعتقاد او “به بسم الله” بسيار خشمناک ميشد و از منع او چاره نداشت، تا آنکه روزى کيسه کوچکى از زر را به آن زن داد و گفت آنرا نزد خود نگاه بدارد!
زن کيسه را گرفت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم» آن را در پارچه اى پيچيد و گفت: «بسم الله الرّحمن الرّحيم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسم الله گفت.
فرداى آن روز شوهرش کيسه را سرقت نمود، و به دريا انداخت تا آنکه او را بى اعتقاد، و شرمنده کند.
پس از انداختن کيسه در دريا به دکان خود نشست، و در بين روز صيادى دو ماهى آورد که بفروشد..
مرد منافق آن دو ماهى را خريد و به منزل خود فرستاد، که آن زن غذايى از براى شب او طبخ کند.
چون زن شکم يکى از آن ماهيان را پاره نمود کيسه را در ميان شکم او ديد!
بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.
چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهيان بريان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.
آنگاه مرد گفت: کيسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بياور.
آن زن برخاسته، «بسم الله الرّحمن الرّحيم» گفت و آن را در پيش شوهرش گذاشت.
شوهر از مشاهده کيسه بسيار تعجب نموده، و سجدۀ شکر الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گرديد.
براستی که خداوند بهترین حفظ کننده، و رحمان و رحیم است…
زن مهربان
روزی زنی با شوهرش غذا میخورد، فقیری درب خانه را زد.
زن بلند شد و دید که فقیر است، غذایی برداشت تا به او بدهد.
شوهرش گفت: کیست؟
زن جواب داد: فقیر است برایش غذا میبرم.
شوهرش مانع شد، تا اینکه جر و بحث شان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.
سالیان سال گذشت و زن شوهر دیگری گرفت.
روزی با شوهر دومش غذا میخورد، که فقیری در خانه را زد، مرد در را باز کرد، دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد.
به خانه برگشت و گفت: ای زن غذایی برای فقیر ببر .
زن فورا بلند شد و غذا را برد.
اما . . .
زن با چشمانی پر از اشک برگشت.
شوهرش گفت چه شده ای زن؟!
زن گفت: این فقیر که درخانه آمده شوهر قبلی من است .
مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت:
من هم همان فقیری هستم که آن روز به درخانه شوهرت آمدم .
…
هیچگاه زمان به یک حال نیست، پس محبت و مهربانی را هرگز فراموش نکنیم…
خیر است ان شاءالله
در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد!
روستا زاده پیر درجواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟ وهمسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلوم است که این از بد شانسی است! هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت .
پیرمرد بار دیگر گفت: از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟ فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند: عجب شانس بدی! کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟
چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خوب معلوم است که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن! چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند، و تمام جوانان سالم را برای جنگ درسرزمین دور دستی با خود بردند، پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد. همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت: « از کجا میدانید که ….؟!»
نتیجه:
همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بد بیاری ومسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته ایم، خیرمان بوده و آن مسائل، نعمات و فرصتهایی بوده که زندگی به ما اهدا کرده است، و خداوند درقرآن کریم فرموده:
«چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در ان است، وچه بسا چیزی را دوست دارید، و در واقع برای شما شر است، خداوندمی داند و شما نمی دانید.» قرآن کریم ( 216 : 2)
عشق بازى با نام دوس
نشسته بود، و گوسفندانش پيش چشم او، علفهاى زمين را به دهان مى گرفتند و مى جويدند .
صدها گوسفند، در دسته هاى پراكنده، منظره كوهستان را زيباتر كرده بود.
پشت سرش، چند صخره و كوه و كتل، به صف ايستاده بودند.
ابراهيم، به چه مىانديشد؟ به شماره گوسفندانش؟ يا عجايب خلقت و پرودگار هستى؟
نگاهش به خانهاى مىماند كه در هر گوشه آن، چراغى روشن است.
گويى در حال كشف رازى يا حل معمايى بود.
نه گوسفندان، و نه ماه و خورشيد و ستارگان، جايى در قلب شيفته او نداشتند.
آن جا، جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بيش از همه جا وجودش احساس می شد،
گوسفندان مىرفتند و مىآمدند، و ابراهيم از انديشه پروردگار خود، بيرون نمىآمد.
ناگهان، صدايى شنيد؛ صدايى كه او ساليان دراز در آرزوى شنيدن آن از زبان قوم خود بود.
اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند، آن صدا، نام معشوق ابراهيم را به گوش او مىرساند.
– يا قدوس! (اى خداك پاك و بىعيب و نقص)
ابراهيم از خود بىخود شد و لذت شنيدن آن نام دلانگيز، هوش از سر او برد …
چون به هوش آمد، مردى را ديد كه بر صخره بلندى ايستاده است،
گفت: “اى بنده خدا! اگر يك بار ديگر، همان نام را بر زبان آرى، دستهاى از گوسفندانم را به تو مىدهم .”
همان دم، صداى ((يا قدوس)) دوباره در كوه و دشت پيچيد …
ابراهيم در لذتى دوباره و بىپايان، غرق شد .شوق شنيدن نام دوست، در او چنان اثر كرد كه جز شنيدن دوباره و چند باره، انديشهاى نداشت ….
– دوباره بگو، تا دستهاى ديگر از گوسفندانم را نثار تو كنم .
– يا قدوس!
– باز هم بگو!
– يا قدوس!
.
.
ديگر براى ابراهيم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛
اما جانش همچنان خواستار شنيدن نام مبارك خداوند، بود …
ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرينى كه بر گردن او بود .
دوباره به شوق آمد و از گوينده ناشناس خواست كه باز بگويد و عطايى ديگر بگيرد .
مرد ناشناس يك بار ديگر، صداى ((يا قدوس)) را روانه كوهها كرد و ابراهيم بار ديگر
به وجد آمد ….
اكنون، ديگر چيزى براى ابراهيم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود .
شوق ابراهيم، پايان نپذيرفته بود، اما چيزى براى نثار كردن در بساط خود نمىيافت .
نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرين دارايى را نيز به او پيشنهاد كرد …
– اى بنده خوب خدا! يك بار ديگر آن نام دلنشين را بگوى تا جان خود را نثار تو كنم …
مرد ناشناس، تبسمى زيبا در صورت خود ظاهر كرد و نزد ابراهيم آمد .
ابراهيم در انتظار شنيدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گويى سخن ديگرى با ابراهيم داشت .
– من جبرئيل، فرشته مقرب خداوندم .
در آسمانها سخن تو در ميان بود و فرشتگان از تو مىگفتند؛
تا اين كه همگى خداى خويش را ندا كرديم و گفتيم:
((بارالها! چرا ابراهيم كه بنده خاكى تو است به مقام ((خليل الهى)) رسيد و ما را اين مقام نيست .
خداوند، مرا فرمان داد كه به نزد تو بیایم، و تو را بيازمايم، اكنون معلوم گشت كه چرا تو خليل خدا هستى، زيرا تو در عاشقى، به كمال رسيدهاى …
مقام ((خليل الهى)) يعنى مقام دوست خدا بودن. در قرآن كريم، ابراهيم، خليل و دوست خدا خوانده شده است: اتخذ الله ابراهيم خليلا؛ يعنى خداوند، ابراهيم را دوست خود گرفت.
…
اى ابراهيم!گوسفندان، به كار ما نمىآيند و ما را به آنها نيازى نيست، همه آنها را به تو باز مىگردانم.
ابراهيم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نيست كه چيزى را به كسى ببخشند، و سپس بازگيرند. من آنها را بخشيدهام و باز پس نمىگيرم .
جبرئيل گفت: پس آنها را بر روى زمين مىپراكنم، تا هر يك در هر كجاى صحرا و بيابان كه مىخواهد، بچرد، پس، تا قيامت، هر كه از اين گوسفندان، شكار كند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است…
عشق آنست که صد دل بیک یار دهی و نه آنکه یک دل به صد یار دهی …
آیا واقعا خدا عادل است؟
اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (علیه السلام) فرمود:
خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود:
مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم،
دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم،
تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد،
و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم.
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد،
ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (علیه السلام) آمدند،
و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند:
این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (علیه السلام ) از آن ها پرسید:
علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست؟
عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست، کشتى آسیب دید،
و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم، ناگهان پرنده اى دیدیم،
پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت، آن را گشودیم،
در آن شال بافته ای دیدیم، به وسیله آن، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم،
و کشتى بى خطر گردید، و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم،
و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم،
و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم،
تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (علیه السلام) به زن متوجه شد و به او فرمود:
پروردگار تو، از دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟
سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.
ایراد پیرزن
روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ می ساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.
پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کج باشد!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید، فشار بدهید…!!!
و مدام از پیرزن می پرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت…
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!
معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شــایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم… این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!
داستان حقیقی
بوي کباب و حسرت فرزندان همسایه…
مردی با تسلیم شکوئیهای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبهای را درچند کیلومتری حاشیه یکی از شهرکهای مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم.
مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شدهاند. وقتی از سرکار به خانه میآمدم، آنها از من طلب «کباب» میکردند و من که توان خرید «گوشت» را نداشتم؛ هر بار با بهانهای آنها را دست به سر میکردم تا اینکه متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که اجاره دادهام «بوی کباب» میآید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.
شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود. هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد و این در حالی بود که بوی کباب مستاجرم مرا آزار میداد… به همین دلیل از محضر دادگاه میخواهم رأی به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانوادهام درعذاب نباشند.
قاضی با تجربهي شورای حل اختلاف که سالهاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف میکرد، اشک در چشمانش حلقه زد.
او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم. مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود، گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک میكنم و میدانم او در این مدت چه کشیده است، اما من فکر نمیکردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند. او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانوادهام از مقابل یک کبابی عبور میکردیم، فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آنها قول دادم که برایشان کباب درست کنم.
این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمیگردم شادیکنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم، تا این که فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغها را خرد کرده و پوست آنها را نیز جدا کند. به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغهایش را نخواست آن ها را به من بدهد.
مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آنها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آنها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت میبردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کبابها به آنها بدهم اما نمیدانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانهام شود.
قاضی شورای حل اختلاف درحالی که بغض گلویش را میفشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را ميگفت، صاحبخانه هم به آرامی اشک میریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش میکشید گفت: «دیگر نگو! شرمندهام… من از شکایتم گذشتم».
حكايت
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
باديهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديهنشین تعویض کند.
باديهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و درحالی که تظاهر به بیماری میکرد، درحاشیه جادهای دراز کشید.
او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد…
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول باديهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم.
باديهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
“برای هیچکس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي…”
باديهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد، اگرهمه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.
باديه نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد…
برگرفته از کتاب بالهايي براي پرواز (نوشته: نوربرت لايتنر)
عجب جوانمردی!
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها، افراد زیادی اونجا نبودند. ۳ نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد. البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت: “این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم، به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده.”
خوب ما همه گی مون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمی شیم، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن وپیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف! از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه! دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش به محض اینکه برگشت من رو شناخت یه ذره رنگ و روش پرید، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم: “ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده”!
همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت: “داداش اون جریان یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم”، دیگه با هزار خواهش و تمنا گفت: “اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم، همینطور که داشتم دستام رو می شستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن، پیرزن گفت: :کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم،الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم.”
پیر مرده در جوابش گفت: “ببین امدی نسازی ها، قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه، اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تا بیشتر تا سر برج برامون نمونده” همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت: “چی میل دارین”؟ پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد: “پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.”
من تو حال وهوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت، تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم، رو کردم به اسمون و گفتم: “خدا شکرت فقط کمکم کن.”.بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.
ازش پرسیدم: “که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم.”
گفت: “داداشمی، پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم”، اینرو گفت و رفت.
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در و دیوار نگاه می کردم و مبهوت بودم، با خودم گفتم دمت گرم عجب جوانمردی …
شب چله
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت .
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه …
رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود.
با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمی شد هم بچه هاش شاد می شدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود!
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت:
دست نزن نِنه! برو دُنبال کارت!
پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند!
چادرش رو کشید روی صورتش و رویش را قرص گرفت …
دوباره سردش شد! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان …مادر جان!
پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد! زن مانتویی لبخندی زد، و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم!
سه تا کیسۀ پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار …
پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم! زن گفت: اما من مُستحقم مادر.
من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها، و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! جون بچه هات بگیر!
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد …
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش …
دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت:
پیر شی ننه …. پیر شی! خیر بیبینی این شب چله ای مادر!
کاش همۀ ما میتوانستیم مسئولیت انسانی خودرا درک کرده و بآن عمل کنیم،
آنگاه نه گرسنه ای در دنیا میماند و نه محتاج و فقیری …
همت و پشتکار، عشق و ایمان
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.
از او پرسید: که چرا این همه سختی را متحمل می شود؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته است اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام دهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم.
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد.
امکانات خدا نامحدوده و مهربانی او بی نهایت، پس خالصانه اورا بخوانیم و به اجابت دعای خود ایمان داشته باشیم …..
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛
خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید، و بدانید که خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد. (کنز العمال، ج2، ص72)
نگاه ژرف تری برمفهوم رابطه انسانها
می گویند خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند…
وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر می شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می کرد.
به خاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی اینچنین از سرما یخ زده می مردند…
از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود.
پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که: با زخمهای کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود می آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است…
و این چنین توانستند زنده بمانند…
بالزاک
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است كه هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبیهای آنان را تحسین نماید…
آزمایشات زندگی اين حسن را دارد که دوستان حقيقی را به ما می شناساند…
همین الان لیوانها را زمین بگذارید
استادی درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.
بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ……..
استاد گفت: من هم بدون وزن كردن، نمي دانم دقيقا’ وزنش چقدراست. اما سوال من اين است:
اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هيچ اتفاقي نمي افتد.
استاد پرسيد: خوب ، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم،
چه اتفاقي مي افتد؟ يكي از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد ميگيرد.
حق با توست. حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگري جسارتا’ گفت: دست تان بي حس مي شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند. و مطمئنا’ كارتان به بيمارستان خواهد كشيد …. و همه شاگردان خنديدند .
استاد گفت: خيلي خوب است. ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود؟ درعوض من چه بايد بكنم؟
شاگردان گيج شدند. يكي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت: دقيقا’ مشكلات زندگي هم مثل همين است .
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد. اگر مدت طولاني تری به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد . اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاری نخواهيد بود.
فكركردن به مشكلات زندگي مهم است. اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.
به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند .
هر روز صبح سرحال و قوی بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد، برآييد!
پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد
زندگي كن….
زندگي همينه و با توکل بخدا اینکار آسانتر می شود …
و البته ان شاءالله کمک خداوند همیشه بموقع درست میرسد …
شاید فردا دیر باشد!
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند.
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند درمورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند.
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.
روز شنبه، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر درمورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “
“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “
“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “
دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود.
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود. دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند.
با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند. چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد. و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد.
او تابحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید.
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید: ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد: “چرا!؟”
سرباز ادامه داد: ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد.
پس از مراسم تدفین، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.
پدر مارک درحالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد.”
او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.
مادر مارک گفت: ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است. “
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند. چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت: ” من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم.”
همسر چاک گفت: “چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم.”
مارلین گفت: “من هم برای خودم را دارم. توی دفتر خاطراتم گذاشته ام.”
سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت: “این همیشه با منه، من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد …”
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده گریه اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را در این دنیا نمی دیدند، دعا می کرد .
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهدافتاد.
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید، بگویید که برایتان مهم و با ارزشند، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید، آیا به نظرشما این اولین باری خواهد بود که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید.
عارف حقیقی كيه؟
مريدان شيخ ابو سعيد ابي الخير عارف و شاعر بزرگ از صاحب كرامات اعجاز انگيزظاهری بودند.
روزی به وی گفتند: ای شيخ فلان مرد بر روی آب راه مي رود بی آنكه غرق شود!
شيخ گفت: كار ساده ای است، چرا كه وزغ نيز چنين می كند!
باز گفتند: كسي را سراغ داريم كه در هوا پرواز می كند!
شيخ گفت: اين نيز كار ساده ای است، چرا كه مگس و پشه هم چنين می كنند!
يكي ديگر از مريدان صدا كردكه : ای شيخ و ای مراد! من كسي را مي شناسم كه در يك چشم برهم زدن از شهری به شهری مي رود!
شيخ تبسمي كرد و گفت: اين كار از كارهای ديگر آسانتر است، چرا كه شيطان نيز دريك چشم بر هم زدن از مشرق به مغرب می رود. چنين اموری را هيچ ارزشی نيست.
آنگاه بپاخاست و به طوری كه همگان بشنوند گفت:
مرد آن بود كه در ميان همنوعان بنشيند و برخيزد و بخوابد و بخورد و در ميان بازار بين همنوعان داد و ستد كند, با مردم معاشرت نمايد و يك لحظه هم دل از ياد خدا غافل نسازد!
(قابل تذکر است که بفرمودۀ پيامبراكرم “محّمد ابن عبدالله” (ص) رسول خدا، جوانمرد: “راستگو، وفادار، امانت گزار، رحيم دل، فقيرگزار و مهمان نواز است.” و مرد دراين مكان حكم به جنسيّت ندارد، بلكه نمادى از شخصيّت والاى انسان متقی است.)
خدایا من تو را کی گفتم که این کره بگشای و گندم را بریز؟
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و درهمان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد:” ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.”
پیر مرد درحالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشوندنت دیگر چه بود…
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی کیسه ای از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود…
——————-
هرگز پیش داروی نکنیم
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ بیست و پنج ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮﮐﻪ ﺩﺭﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲﻣﯽ ﮐﺮﺩ،
ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ.
ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ پنج ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ، ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ، ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ.
ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧ ﺪﺑﺒﯿﻨﺪ …
جذابیت حقیقی
دختر جوانی با مادرش نزد شیوانا آمدند. مادر دختر گفت: “دخترم بسیار زیباست و وضع خانوادگی ما هم خوب وعالی است. پسر همسایه ما قرار بود به خواستگاری دخترم بیاید و به همین خاطر به بسیاری از خواستگارهای او جواب رد دادیم.
اما هفته پیش باخبر شدیم که پسر همسایه به سراغ زنی شوهرمرده و زشترو رفته است که دو بچه از… شوهر قبلیاش دارد و وضع مادیاش اصلا خوب نیست و با او ازدواج کرده است. دخترم از این بابت بسیار غمگین و ناراحت شده است و میگوید چرا چنین اتفاقی افتاده است در حالی که از لحاظ منطقی همه چیز به نفع دختر من بوده است.
هم زیبا بوده و هم مال و ثروت کافی داشته است؟ “شیوانا با تبسم گفت: “جذابیت که به مال و ثروت نیست! جذابیت چیزی است که اگر وجود داشته باشد محبوب از فرسنگها راه دور شبانه و در بدترین شرایط، خودش را به آب و آتش میزند تا به دلبر و دلدادهاش نزدیکتر شود.
زیبایی اصلا جذابیت نیست چون وقتی انسان مجذوب کسی شده باشد حتی اگر محبوبش به دلیل حادثهای زیباییاش را از دست بدهد باز کنار او میماند. جذابیت ثروت هم نیست چون وقتی برای کسی جذاب باشی حتی اگر پولی هم در بساط نداشته باشی باز برای آن فرد مهم نیست و او حاضر است تمام ثروتش را به تو بدهد تا کنار تو باشد.
دختر تو شاید زیبا و ثروتمند باشد اما مطمئنا برای آن پسر همسایه جذاب نبوده که فرد به ظاهر متفاوتتری را به او ترجیح داده است. “دختر جوان که این سخنان را شنید با خشم و عصبانیت فریاد زد و به پسر همسایه دشنام داد و با صدای بلند گفت: “او اگر شعور داشت فرق زباله و گل را میفهمید.”
شیوانا با لبخند گفت: “شک ندارم پسر همسایه این خودبینی وفخرفروشی و دشنامگویی دختر تو را بارها دیده است وتکتک این رفتارها برای از بین بردن جذابیت یک انسان کفایت میکنند. به نظرم به جای اینکه دنبال دلیل برای خواستنی نبودن، در بیرون خانه خود بگردید کمی به سمت خود نگاه کنید و در رفتارها و گفتارها و شیوه زندگی خود دنبال دلیل جذاب نبودن بگردید. اگر این نقصها را در وجود خود جبران کنید، مطمئنا خواستگارهای بهتری جذب شما خواهند شد.”
پسر با شعور
پسر گرسنه اش است ، شتابان به طرف یخچال می رود، در یخچال را باز می کند.
عرق شرم …بر پیشانی پدر می نشیند.
پسرک این را می داند، دست می برد بطری آب را بر می دارد …
کمی آب در لیوان می ریزد، صدایش را بلند می کند، ” چقدر تشنه بودم.”
پدر این را می داند پسر کوچولواش چقدر بزرگ شده است …
چقدر خوبه گاهی اوقات یخچال نیازمندان رو هم همراه یخچال خودمون پُر کنیم …
سه صافی
شخصی نزد حکیمی رفت و گفت: گوش کن! می خواهم چیزی برایت تعریف کنم.
دوستی به تازگی در مورد تو می گفت….
حکیم حرف او را قطع کرد و گفت:
– قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده ای یا نه؟
– کدام سه صافی؟
– اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می کنی واقعیت دارد؟
– نه. من فقط آن را شنیده ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.
– سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده ای. مسلما چیزی که می خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی ام می شود.
– فکر نکنم تو را خوشحال کند. بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می خورد؟
– نه، به هیچ وجه!
حکیم گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی…
خدا همیشه کریم است
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، ان شالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه،
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
فقیر و گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم .
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم بسیار خوبی کرد …
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟!
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر …
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم که مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد …
بامبو و سرخس
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كرد.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی. من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنن. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم. در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم: هر چقدر كه بتواند.
گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی …
رنجش
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت.
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت.
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود.
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.
و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
” بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است”.
کفشهایم
دلبستۀ کفشهایم بودم، کفش هايي که يادگار سال های نو جواني ام بودند. دلم نمي آمد دورشان بيندازم، هنوز همان ها را مي پوشيدم، اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدند. قدم از قدم اگر برمي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد . سعي مي کردم کمتر راه بروم، زيرا که رفتن دردناک بود. مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم ومي گفتم: چقدر همه چیز دردناک است. چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم، مي نشستم و می گفتم: زندگیم بوي ملالت مي دهد و اغلب می نشستم ومی گفتم: خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است.
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم، قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم …
پارسايي از کنارم رد شد، عجب! پارسا پا برهنه بود وکفشی بر پا نداشت، مرا که ديد لبخندی زد وگفت: خوشبختي دروغ نيست، اما شايد توخوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است، و زيباترين خطر، از دست دادن … تا تو به اين کفش های تنگ آويخته ای برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور، جرات کن و کفش تازه به پا کن. شجاع باش وباور کن که بزرگتر شده اي.
رو به پارسا کردم، پوزخندی زدم و گفتم: اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟ پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد: من مسافرم و تاوان هرسفرم کفشی بود که هربار که از سفر برگشتم تنگ شده بود، و پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام، هزاران جاده را پيمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم، تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت. حالا دیگر هيچ کفشی اندازۀ من نيست …
نصیحت استاد
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟ استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟ شاگرد گفت: بله با کمال میل. استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که درآّن کودکان مشغول بازی بودند، برد.
استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود: الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی. – نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی! – اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟ و حرف هایی از این قبیل… استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.
او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.
تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی … درحالی که ما بدنیا آمدیم تا شرایط دلخواه را بیافرینیم، فرار کاری را آسان نمی کند …
مگه عشق تاریخ مصرف دارد!!!؟؟
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه. منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند. انها همسايه ديو…ار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونش رو فروخت تا بديهي هاش رو بده، بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.
بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 7 سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد.
منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد، ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي؟! بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت: ورودي جديه… ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند… وقتي از هم جدا شدند، درخت دوستي كه ازقديم ميانشون بود بيدار شد .
از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگرو دوست داشتند و این دوستی درمدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، کم کم منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود، چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد، و ژاله بي چون وچرا قبول كرد. طي پنچ ماه سورسات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند.
پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم وازهمه مهمترعشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد. ولي ناگهان در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد، منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش قدرت دید و تکلم ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند. بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت. ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغيیر كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود، و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.
منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند، و اون رو براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سركار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد. يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه.
منصور ته مونده جراتشو جمع کرد وگفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم……. دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت وباعلامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت. بعد ازچند روز ژاله ومنصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند. منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند درحالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وآهی از دل برکشید، وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي درعين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت:
لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت.
منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد، ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد. منصو گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده، منصور با فرياد گفت: من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي؟!!! .. منصور با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكتر و گرفت وگفت: مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم.
دكتر درحالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رهاكنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد، دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت: همسر شما واقعا كور لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي وگفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيش رو بدست آورد. همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم، براي بهبوديشم توضيحي نداريم .سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت.
دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه.
منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود.
و اما نتیجه ای که من گرفتم اینه که گاهی آزمایشات خداوند هم همینطوره، و بعضی از وقتها طاقت ما کم میشه، و یکذره مونده که آزمایش رو بدرستی بپایان برسونیم، و نتیجۀ دلخواه عایدمون بشه، از جا در میریم و همه چیز رو خراب می کنیم. ای کاش مهر، وفا و صبوری ما بیشتر بود …
داستان ايمان واقعی
روزی بازرگان موفقي ازمسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش درغياب او آتش گرفته وکالاهای گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است.
فکر می کنيد آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت؟
نه … او با لبخندی بر لبان و نوری بر ديدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: “خدايا ! مي خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلويی بر ويرانه های خانه و مغازه اش آويخت که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت! اما ايمانم نسوخته است! فردا شروع به کار خواهم کرد!
راه رسیدن به آرامش
مزرعه داری بود که زمین های زراعتی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد. تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ای بدهد. چون محل مزرعه درمنطقه ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها می شد، افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند. سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه دار آمد، مزرعه دار از او پرسید آیا تاکنون دستیار یک مزرعه دار بوده ای. مرد جواب داد من می توانم موقع وزیدن باد بخوابم.
به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد. مرد به خوبی در مزرعه کار می کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می داد و مزرعه دار از او کاملا راضی بود. سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می رسید. مزرعه دار از خواب پرید و فریاد کشید طوفان در راه است. فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت بلند شو طوفان می آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد. مرد همان طور که در رختخواب بود گفت: نه ارباب، من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می خوابم. مزرعه دار از این پاسخ بسیار عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد. باکمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغ ها درمرغدانی هستند، پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی درجای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعه دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته بنابراین حق داشته که موقع طوفان درآرامش باشد.
وقتی انسان با حفظ تقوا همۀ دستورات حیات بخش خدوند مهربان را انجام میدهد، آمادگی لازم را پیدا می کند تا زمان مواجه شدن با توفانهای زندگی مقاوم باشد وچنین شخصی ازچیزی ترس نخواهد داشت، و درهر شرایطی در آرامش خواهد بود. چنانکه خداوند در قرآن کریمش فرموده:
آری کسیکه ازهرجهت تسلیم خدا و نیکوکار گشت، مسلم اَجرش نزد خدا بزرگ خواهد بود، و او را هیچ حزن و اندوهی در د نیا و آخرت نخواهد بود. ( ۲ ۱۱: ۲ )
بدرستی که اوست راستگوی والا مقام .
همسر آهو خانم
آهو خیلی خوشگل بود. یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون! دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟ آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش. پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد. شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند. حاکم پرسید: علت طلاق؟ آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره. حاکم پرسید: دیگه چی؟ آهو گفت: شوخی سرش نمیشه، تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته, همه میگن شوهرم حماله
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم, خونه ام عین طویله است.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده، هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی، تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
نتیجه گیری عاشقانه: مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند. ..
کند همجنس با هم جنس پرواز…
معجزۀ عشق
وقتي سارا دخترك هشت ساله ای بود، شنيد كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبتمی كنند. فهميد كه برادرش سخت بيمار است وآنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و نمی توانست هزينه جراحی پرخرج برادر را بپردازد . سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت : “فقط یک معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.”
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست، سكه ها را روی تخت ريخت و آنها را شمرد. فقط 5 دلار. بعد آهسته از درعقبي خانه خارج شد وچند كوچه بالاتر به داروخانه رفت،جلوی پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه ای هشت ساله شود . دخترك پاهايش را به هم زد و سرفه ميكرد، ولي داروساز توجهي نمی كرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روی شيشه پيشخوان ريخت. داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: “چه ميخواهی؟”
دخترك جواب داد: “برادرم مريض است، ميخواهم معجزه بخرم .” داروساز با تعجب پرسيد: “ببخشيد !؟” دخترك توضيح داد: “برادر كوچك من، داخل سرش چيزی رفته وبابايم می گويد كه فقط معجزه می تواند او را نجات دهد، من هم ميخواهم معجزه بخرم، قيمتش چند است؟” داروساز گفت: “متاْسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم. ” چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت:” شما را به خدا، او خيلی مريض است، بابا پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من كجا ميتوانم معجزه بخرم؟” مردی كه گوشه ايستاده بود ولباس تميز ومرتبی داشت، از دخترك پرسيد: “چقدر پول داری؟ “دخترك پول ها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: ” آه چه جالب، فكر می كنم اين پول برای خريد معجزه برادرت كافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: “ميخواهم برادر و والدينت را ببينم، فكر می كنم معجزه برادرت پيش من باشد. “آن مرد، دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب درشيكاگو بود. فردای آن روز عمل جراحي روی مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت . پس از جراحی، پدر نزد دكتر رفت و گفت: “از شما متشكرم، نجات جان پسرم يك معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحی چقدر بايد پرداخت كنم؟ “دكتر لبخندی زد و گفت: “فقط 5 سنت!”
(ما درهرموقعیتی که هستیم هیچگاه نباید از لطف خدا ناامید باشیم، امکان وجود معجزه همیشه ممکن است، بشرطی که آن را باور کنیم، و از امکانات خود هرچند محدود نهایت استفاده را بکنیم. چیزی که اهمیت دارد این است که درهرلحظه بهترین کاری را که بنظرمان می رسد انجام داده و نتیجه را به خدا بسپاریم، برای خدا ناممکن وجود ندارد.)
آزمایش ایمان
شهسواری به دوستش گفت: بيا به كوهی برویم که بتوانیم با خدا مناجات کنیم، ميخواهم ثابت كنم كه فقط او می تواند به ما دستور بدهد، وهيچ كاری برای خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمی كند.
ديگری گفت: موافقم. اما من برای ثابت كردن ايمانم می آيم.
وقتی به قله رسيد ند، شب شده بود. درتاريكی صدايی شنيدند: سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد. شهسوار اولی گفت: می بيني؟ بعداز چنين صعودی، از ما می خواهد كه بار سنگين تری را حمل كنيم. محال است كه اطاعت كنم!
ديگری به دستورعمل كرد. وقتی به دامنه كوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايی را كه شهسوار مؤمن با خود آورده بود، روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند… مؤمن می گويد: تصميمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند. (یادمون باشه، ما شاید سر از حکمت های خدا درنیاریم، چون دیدگاه ما محدوده، ولی همیشه باور داشته باشیم که تصميمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند.)
شایعه
هرزمان شايعه ای روشنيديد و يا خواستيد شايعه ای رو تکرار کنين اين فلسفه رو در ذهن خود داشته باشين! دريونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد قبول همگان بود.
روزی فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود، با هيجان نزد او آمد وگفت: سقراط ميدانی راجع به يکی ازشاگردانت چه شنيده ام؟ سقراط پاسخ داد: “لحظه ای صبر کن. قبل از اينکه به من چيزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي. “مرد پرسيد: سه پرسش؟ سقراط گفت: بله درست است. قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنيم..
اولين پرسش حقيقت است. کاملا مطمئني که آنچه را که می خواهی به من بگويی حقيقت دارد؟
مرد جواب داد: “نه،فقط درموردش شنيده ام. “سقراط گفت: ” بسيار خوب، پس واقعا نميدانی که خبردرست است
يا نادرست. حالا بيا پرسش دوم را بگويم، “پرسش خوبي”
آیا آنچه را که درمورد شاگردم میخواهی بمن بگويی خبرخوبی است؟” مردپاسخ داد:” نه،برعکس…
“سقراط ادامه داد: “پس می خواهی خبری بد درمورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نيستی بگويی؟ “مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت. سقراط ادامه داد: “و اما پرسش سوم، سودمند بودن است.
آن چه را که می خواهي درمورد شاگردم به من بگويی برايم سودمند است؟ “مرد پاسخ داد:” نه،واقعا…
“سقراط نتيجه گيری کرد: “اگر می خواهی به من چيزی رابگويی که نه حقيقت دارد، ونه خوب است ونه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن رابه من می گويی؟!
یک ساعت کار
مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت، دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود…
– سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ – بله حتما چه سوالی؟
– بابا! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟ فقط می خواهم بدانم. – اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم: ۲۰ دلار!
پسر کوچک درحالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می شود به من ۱۰ دلار قرض بدهید؟ مرد عصبانی شد وگفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا دراشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی، من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خود اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی کند؟ بعد ازحدود یک ساعت مرد آرام تر شد وفکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده، شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته است، به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد
– خوابی پسرم؟
– نه پدر، بیدارم. – من فکر کردم که شاید با توخشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت وطولانی بود وهمه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد، و با ناراحتی گفت:
با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم.
آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم…!!
کشاورز عاقل
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه درمسابقهها، جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا وهمکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد.
بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او!
کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب وتحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، درپاسخ به پرسش همکارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای مرا خراب نکند!
همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی درمسابقههای بهترین غله را برایش به ارمغان میآورد.
گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت وسطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم.
پدر و پسر
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش درقطار نشسته بود. درحالی که مسافران درصندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور وهیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و درحالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند، و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد. قطراتی از باران روی دست پسر جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه
کن باران میبارد، آب باران روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟! مرد مسن در پاسخ گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.
برای این یکی اوضاع فرق کرد
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند، اما نجار برحفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار درحالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: “این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری”!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست …
ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد … گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود می کنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست. تا فرصت باقی است بخود آئیم …
شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده می شود. یک تخته در آن جای می گیرد و یک دیوار برپا می شود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید …
علت بعضی اختلافات
حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید.
با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند
و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که می تواند پیش نماز آن روستا باشد.
کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود،
با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است،
بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.
همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد
و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟
نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.
دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت “تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی،
کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم”.
با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.
مرد روحانی درجلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.
آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند
و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند
آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.
باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.
آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند
و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.
آقا به روی زمین افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی زمین افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.
اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.
در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ،
مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ
آخوند درحالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت
و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند
و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.
آخوند فریاد میکشید “خدایا به دادم برس” و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند.
آقا فریاد میکشید “ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمی بینید؟”
مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.
آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند، و از خدا یاری خواستند.
باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند
و درحالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.
جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.
آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.
اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است
البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند
درعوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار می کنند
و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.
البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و درحال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند،
برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است.
برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر می شوی
و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن.
باری آنها درجزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند
و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند …
متأسفانه ماجرای دین داری اغلب ما چنین است …
تقلید تقلید تقلید از نیکان جاهل خود …
یاالله مدد…