“پونه وخرگوش ها”
نويسنده: پروین فرجادی
فهرست مطالب:
فصل اوّل
هوا بسیار دلپذیر وجانبخش بود، نسیم ملایمی بوی عطرگلهای تازه رسیدۀ بهاری را همراه با بوی چمن تازه زده شده، واندکی بوی خاک آب خورده به مشام می رساند، به نظر می رسید که شب قبل باران مفصل بهاری گلها و درختان را حسابی سیراب کرده باشد.
کم کم غروب نزدیک می شد، وخورشید آخرین اشعۀ طلائی خود را چون فانوسی زیبا برسر راه شب قرار داده یود، وخود کم کم به پشت کوه ها فرو می رفت، ماه با رنگ کمرنگی درآنطرف آسمان نمایان شده بود، و منتظر بود که با غروب خورشید، نور افشانی زیبا و آرامش بخش خود را شروع کند.
بیشترمردم درخانه های خود درتدارک تهیۀ شام بودند، وبعضی ازبچه های محل درخیابان سرگرم بازی و تفریح.
“تیزپا” (خرگوش کوچک) با سرعت همیشگی از روی تپه که درانتهای خیابان قرار داشت، مشغول پائین آمدن بود، گاهی ایستاده، با هوش و ذکاوت مخصوصی اطراف را نگاه می کرد، وگوشهای درازش را تیز کرده، و بعد دوباره با سرعت به جست و خیز، و آمدن به طرف پائین ادامه می داد، کم کم به خیابان نزدیک می شد، وقتی به خیابان آسفالتی رسید، مکثی کرده، به اطراف نگاهی نمود، سربه آسمان کرد، شکوه وعظمت لحظات غروب خورشید همیشه دراو اثر بخصوصی می کرد، وقلب کوچکش در این لحظات بیش از پیش مملو ازعشق آن آفریدگار بی همتا می شد.
چراغهای درون خانه ها حالا دیگر اغلب روشن شده بود، هدف او رفتن به چمن خانۀ روبروی خیابان آسفالتی بود، که فضای بزرگ و زیبائی داشت، و درباغچۀ کنار دیوار آن گلهای زیبای بهاری جلب توجه می کرد، و در وسط چمن چند درخت گل بطرز زیبائی جاسازی شده بود.
“تیزپا” و دوستانش بسیار دوست داشتند که شبهای مهتابی بهار دراین چمن گرد هم جمع شده، وبعد ازانجام مراسم دعا و شکرگزاری به درگاه خالق یکتا، به صحبت و گفتگو و حل وفصل مسائل روزمرشان بپردازند.
(شاید خیلی از انسانها نمی دانند که تمام حیوانات وحتی همۀ مخلوقات خدا، برای خودشان مراسم دعا و شکرگزاری دارند، و به طور مرتب از نعمتهای خدا قدر دانی می کنند.)
واما این چمن متعلق به خانه ای بود که درآن “پونه” و مادر بزرگش که او را “مامانی” صدا می کرد، به اتفاق خاله و دائیش زندگی می کردند. نام خاله اش “زهرا” و نام دائیش “کریم” بود، و او آنها را “خاله زهرا” و “دائی کریم” صدا می کرد.
بچه گربۀ پشمالو و قهوه ای رنگی نیز همراه آنها در این خانه زندگی می کرد، که مادر بزرگ برای اینکه “پونه” را ازتنهائی بیرون بیاورد، به تازگی آن را از یکی از دوستان که گربه اش چندین بچه به دنیا آورده بود، هدیه گرفته بود، روزهای اول با دیدن بچه گربه لبخندی برلبان پونه نقش می بست، ولی بتدریج داشتن و بازی کردن با آن هم نمی توانست شادی دلش را به او باز گرداند، اسم او را ” پشمالو” گذاشته بودند.
“پشمالو” آنقدر خوشگل وشیرین بود که شاید اغلب بچه های همسن “پونه” آرزوی داشتن آنرا داشتند، چشمان درشت زیبا وپشمهای ُپروبلندی داشت و آنقدر ُپرتحرک وفعال بود که نگو و نپرس…
اما “پونه” حوصلۀ زیادی برای بازی با او نداشت، وبیشترین دلخوشی او این یود که وقتی مادربزرگ نماز برگزار می کند، درکنار او بنشیند وتا آنجا که می تواند کارهای اورا تقلید کند، مخصوصاً علاقۀ زیادی داشت که همراه او به رکوع و سجود بپردازد، ولی چون هنوز نماز خواندن را یاد نگرفته بود، درحال رکوع و سجود، فقط “اللهُ اکبر” (خدا بزرگ است)
و “الحمدُالله” (شکر و سپاس مخصوص خداست) می گفت.
او فقط هشت سال داشت وتازه کلاس سوم مدرسه را داشت به پایان می رساند.
وقتی در زمانهای برگزاری نمازها، کنار مادربزرگ می نشست و به همراه او به رکوع و سجود می پرداخت، تنها زمانی بود که دلش اصلاً غصه نداشت، ومثل اینکه روح تازه ای دراو دمیده می شد، و دوست داشت درآن زمانها، هرچه که در دل داشت با خدا درمیان بگذارد، با خود فکر می کرد: “مگر نه اینکه مادر بزرگ به او گفته بود که:”خدا به همۀ ما بسیار نزدیک است، حتی از رگ گردنمان هم نزدیک تر، وهرکس او را باور کند و دستورات او را انجام دهد، خدا هم دعاهای اورا اجابت می کند، وهرچه برای او خوب ومفید باشد دراختیارش می گذارد.” ومگر نه اینکه:”خانوادۀ من بهترین و مفیدترین چیزهای دنیا برای من هستند، پس حتماً خدا به دعاهای منهم جواب خواهد داد.”
مادربزرگ گفته بود:”باید به این موضوع کاملاً اطمینان داشته باشی که خدا دعاهای مارا می شنود، و هرچه برای ما خوب باشد همان را به ما می دهد.”
از آن گذشته، خودش بارها، با چشمان خودش دیده بود، که مادربزرگ همیشه بعد ازنماز و راز و نیاز با “خدا “، انرژی و نیروی تازه ای می گرفت، خوشحال تر ومهربانتر می شد،
و لبخند پر از امیدی لبهایش را تزئین می کرد، و بیشتر به همه می رسید، واورا نوازش می کرد.
دعای همیشگی “پونه” به درگاه خدا این بود که:” خداوند خانوادۀ کوچک اورا حفظ کرده وهرچه زودتر صحیح وسالم به او برساند”، والبته ازخدا هم تشکر می کرد که مادر بزرگ وخاله و دائی به آن خوبی ومهربانی به او داده است.
“پونه” اطمینان داشت که حتماً خدای مهربان و آن مهربانترین مهربانان دعای اورا می شنود و انشاءالله به وقت درست شرایطی جور می کند، که او هم به آرزوی بزرگ زندگیش برسد، ازاین دعا هیچوقت خسته یا نا امید نمی شد.
گاهی به مادر بزرگ اصرار می کرد، که نماز خواندن را به او یاد بدهد، ومادر بزرگ هم کم کم خواندن سورۀ “حمد” را با او تمرین می کرد.
“پونه” ازمادربزرگ خواهش کرده بود که هروقت تمام “نماز” را یاد گرفت، وهوا هم ملایم و بهتر شد، اجازه داشته باشد نماز مغربش را درایوان خارج ازخانه درکنار چمن و نزدیک گلها بجا بیاورد، به دلش اینطور افتاده بود که درآن جا به طبیعت نزدیکتر است و به این ترتیب شاید با خدا بهتر بتواند رابطه برقرار کند، و زودتر دعایش اجابت شود.
بهرحال بالاخره با گذشت دوماه ازشوقی که داشت تمام نماز را یاد گرفت، و آن زمان موعود فرا رسید.
مادربزرگ یک سجادۀ خوشگل و لباس پوشیده و زیبائی، مخصوص نماز به او هدیه داده، وسفارش کرده بود، که:” همیشه پاک وتمیز باشد، مخصوصاً برای برگزاری نمازها، چون خدا پاکیزگان را دوست دارد.”
“پونه” نماز عصرش را همراه مادر بزرگ دراطاق او برگزار کرده بود.
اووحالا دل توی دلش نبود که هرچه زودتر غروب شود، و اولین نماز کاملش را با آن سجاده خوشگل و لباس زیبا، درایوان خارج ازخانه به تنهائی بجا بیاورد، هیجان مخصوصی همراه با شادی غیر منتظره قلب کوچک اورا ُپرکرده بود، احساس می کرد دراین نماز شور وحال بیشتری به او دست خواهد داد، و انگار دعاهای او بیشتر مورد توّجه خدای مهربانش قرار خواهد گرفت، بهر حال این احساس او بود، و ” فقط خدا از راز دلها آگاه است.”
درست دراین شب بخصوص خرگوشها درچمن جلوی منزل آنها جلسۀ مهمی داشتند، و”تیزپا” زودتر ازهمه ازتپه سرازیر شده بود، او مدتی بود که آرزو داشت با این دختر کوچک وغمگین دوست شده، تا شاید بتواند شادی ونشاط را به او بازگرداند، چون گاهی ازگوشه وکنار، هنگام رفت و آمد به خانه، “پونه” ومادربزرگ وخاله و دائیش را دیده بود، و به نظرش می رسید که “پونه” کمتر ازبچه های هم سن و سال خود بازی و شادی می کند، و انگار اغلب غمی در دل دارد، تا بحال ندیده بود که او همراه سایر بچه های کوچه، به بازی و تفریح بپردازد، “تیزپا” همیشه او را زیر نظر می گرفت و آرزو داشت کاش بتواند دل اورا به نوعی شاد کند.
دراین افکار بود، که کم کم به چمن جلوی خانه نزدیک شد و جستی زده خود را به آنجا رساند، با حس کردن چمن تازه زده شده و نمناک در زیر پاهای خود (که مثل یک فرش سبز مخمل پهن شده بود)، کیف مخصوصی به او دست داد.
دوستان دیگرش هنوز نیامده بودند، ولی کم کم باید پیدایشان می شد.
به تپۀ منتهای خیابان نگاهی انداخت، وبه نظرش رسید که دوستانش: “خال خالی” و
“تیز دندان” و به دنبال آنها “خاکستری”، جست و خیزکنان درحال پائین آمدن از تپه هستند.
“خال خالی” خرگوش سفیدی بود با خالهای درشت سیاه که بعضی ازنقاط پوست پشمالویش را فرا گرفته بود، وتقریباً ده روزی از”تیزپا” بزرگتر، و ازهمۀ آنها باهوش تر و زیباتر بود، واغلب درجلسات، راه حل های مفیدتری ارائه می داد، ” تیزدندان”، دندانهای قوی وتیزی داشت، و دائم باید یک چیزی را می جوید، حتی درجلسات مهّم هم، لحظه ای نمی توانست آرام وقرار بگیرد، ومرتب چیزی در دست داشت که بسرعت می جوید، “خاکستری” ازهمه مسن تر بود وتمام پشم هایش به رنگ خاکستری، چون پوستینی زیبا او را دربر گرفته بود، که شبها زیر نورمهتاب درخشش بخصوصی داشت، او کمتر حرف می زد و بیشتر اوقات دوست داشت که به خوابهای کوتاهی فرو برود، وبه اصطلاح تا فرصتی پیش می آمد چرتی می زد، وناگهان ازخواب می پرید، ودلش می خواست ازهمۀ حرفها هم سر در بیاورد، اما این چرتها برای او خیلی لذت بخش بود ونمی توانست از آنها صرفنظر کند.
چند لحظه ای طول کشید تا خرگوشها جست وخیزکنان خودشان را به چمن مورد نظر رساندند، و بعد ازمالیدن دماغهایشان بهم و رد و بدل سلام و احوالپرسی مخصوص خودشان، به آسمان نگاهی کردند و گرد هم حلقه زده ، به شکر و سپاس خداوند مهربان پرداختند.
درست دراین لحظه، دخترک کوچک سجاده به دست درحالیکه لباسهای زیبا و تازه ای را که مادربزرگ به اوهدیه داده بود، به تن کرده، تمیز و آراسته، درب کوچه را بازکرد و به میان ایوان آمد.
از دیدن ایوان شسته و رفته که مادر بزرگ امشب، مخصوص نماز “پونه”، آنجا را بطرز مخصوصی با شمعهای زیبا وبلند ، وتخت چوبی جالبی که قالیچۀ ترکمنی خوشرنگی آنرا تزئین می کرد، آراسته بود، لبهای پونه به خنده باز شد، وقبل ازبرگزاری نماز، دستان کوچکش را روی قلبش گذاشت و درحالیکه سر به آسمان کرده بود، به شکر وسپاس خدا پرداخت، که مادر بزرگ به این خوبی و مهربانی به او داده، و برای سلامتی او، از صمیم دل دعا کرد.
نورشمعها بسیار رؤیا انگیز به نظر می رسید، وحالت روحانی زیبائی به آن مکان داده بود، “پونه” همچنان سجاده به دست، با لبخند شیرینی برلب، بطرف تخت چوبی رفت و با گفتن: ” بسم الله الرحمن الرحیم” (بنام خداوند بخشندۀ مهربان)، با یکدنیا شوق سجاده را رو به قبله درآنجا پهن کرد، این با شکوه ترین لحظۀ زندگیش بود، قلب کوچکش بطرز عجیبی درسینه اش بی تابی می کرد، صدای تپش آن را به آشکارا می شنید، احساس لذت بخشی تمام وجودش را ُپر کرده بود، این اوّلین بار بود که او بدون همراهی مادر بزرگ، می خواست با خدای مهربان وعزیزش ارتباط برقرار کند، بزرگترین واقعۀ زندگیش، وهمینطور شوق انگیزترین آنها بود.
بیاد آورد که با چه ذوقی خود به تنهائی وضو گرفته، و ازخدای عزیزش خواسته بود که کمک کند تا او بتواند با حواس جمع نمازش را برگزار کند، وهر نیروی بد ومنفی را از او دور نماید، چون مادربزرگ به او سفارش کرده بود که:” هرچه با تمرکز بیشتر نماز بخوانی بهتر است، و اگر فکری درسر نماز به ذهنت رسید، اشکالی ندارد، فقط تو آنرا دنبال نکن، وسعی کن کلمات را که ادا می کنی، معنی آنرا بفهمی و درست تکرار کنی، وبالاخره سعی کن خودت را درحضور خدا حس کنی، چون او بسیار به ما نزدیک است و اگر ما ظاهراً اورا نمی بینیم، او مارا می بیند، وهرکس با پاکی و ازصمیم قلب به خدا توجه کند، خدا نیز به او توجه خواهد کرد، و انشاءالله دعاهای مارا اجابت خواهد فرمود.”
او خیلی خوشحال بود که علاوه بریاد گرفتن کلمات عربی نماز، معنی فارسی آن را هم از مادربزرگ یاد گرفته بود، “پونه” پس از بیاد آوری این چیزها، درحالیکه رو به قبله ایستاده بود، دوباره ” بسم الله الرحمن الرحیم ” گفت و دستها را بحالت تکبیر ( یعنی گفتن “الله ُ اکبر” ) تا نزدیکی گوشهایش بالا برد، و به این صورت ارتباط معجزه آمیز خود را با خدای آفرنندۀ جهانیان، و آن مهربانترین مهربانان آغاز نمود.
با خلوص خاصی “حمد و سوره” را بپایان آورد، و بعد ارکان دیگر نماز و رکوع و سجود را ، گاهی چشمانش را می بست که حواس خود را بیشتر جمع کند، نسیم غروبگاه، همراه با عطر گلهای بهاری و بوی خوش شمع، مشام اورا نوازش می داد، و براحساس روحانی او می افزود، و قلب کوچکش را ُپر ازعشق و سپاس نسبت به پروردگارش می کرد.
در این بین “تیزپا” که تازه متوّجه او شده بود، و برای اولین بار اورا می دید که به تنهائی درایوان خانه حضور پیدا کرده، با شهامت به نزدیک او آمد، و خودش تعجب می کرد که چطور هیچ ترسی از او احساس نمی کند، باوجودی که او یک انسان است، و “تیزپا” معمولاً با نزدیک شدن انسانها پا به فرار می گذاشت، اما آنشب فکر کرد شاید به خاطراینکه “پونه” درحال نماز است، به او این احساس امنیت را پیدا کرده، از رفتار و اعمال او می توانست حدس بزند که او هم مثل آنها برای سپاسگزاری ازخدا، مراسمی را اجرا می کند، زیرا قبلاً “خال خالی” به او، وسایر خرگوشها گفته بود که:” پدرش از پدربزرگ خود، که خرگوش بسیار دانشمندی بوده، شنیده که، همۀ موجودات عالم به نوع خودشان خدا را پرستش می کنند، ولی ما نمی توانیم این را درک کنیم”.
با یاد آوری این موضوع، وخوشحال از این که هردوی آنها یک خدا را ستایش می کنند، محبتش به “پونه” بیشتر شد، وتصمیمش براین قرار گرفت که هرطور هست به او نزدیکتر شود، وبا توّجه به خدا، ترس او مبدل به دوستی وعشق شد.
بهرحال تا بخود آمد، خودرا با “پونه” روبرو، وچشم درچشم دید، چون او تازه از رکعت آخر نمازسربرداشته بود، که خرگوش را درکنار تخت درفاصلۀ نیم متری خود دید، ولی چشمها را بست که حواسش پرت نشود، و با توجه بقیۀ نمازش را بجا آورد، و سلامهای آخر نماز را داد.
سپس به سجده رفته، و دراین حال با صدای آهسته با خدای خودش به راز و نیاز پرداخت، و دعای همیشگی را با قلبی پاک و پرازعشق دوباره تکرار کرد، و درپایان آمین گفت.
“تیزپا” که با شنیدن راز و نیازهای او حسابی احساساتی شده بود با تکان دادن سبیلهایش مرتب آمین می گفت.
حالا دیگر دلیل آنهمه غم و گوشه گیری را فهمیده بود، او دختر کوچکی بود که از پدر ومادر، وبرادر کوچکش جدا افتاده بود، وهرچند مادربزرگ وخاله و دائیش، بسیار با او مهربان بودند، ولی “پونه” نمی توانست خانوادۀ کوچک خود را از یاد ببرد.
“تیزپا” جرئتش را با یاد آوری و توکل به خدا زیاد کرد، وجستی زده به تخت او نزدیکتر شد.
“پونه” نماز را به پایان رسانده، نفس عمیقی کشید و تازه بیاد خرگوش کوچک افتاد، با نهایت حیرت دید که او کاملاً نزدیک تخت و در دسترس است، با خوشحالی گفت:
” چه خرگوش ناز و زیبائی”، دلش پر می زد که او را نوازش کند، ولی فکر می کرد شاید باعث فرار او شود، اما کشش او هم برای نوازش خرگوش کم نبود ، بالاخره خدا را یاد آورد، و به آرامی دستش را برای نوازش او پیش برد، و متوّجه شد که خرگوش اصلاً ممانعتی نمی کند، بنابراین باشادی ولذت دست برپوست نرم وزیبای او کشید، وحالاهردو چشم درچشم هم دوخته بودند.
مثل اینکه خرگوش کوچلو هم ازاین نوازش خیلی کیف کرده، چشمانش خمار شده، وحالت بی سابقه ای به او دست داده بود، سبیلهایش به شدت بیشتری تکان می خورد، وهمینطور سرجایش خشگش زده بود.
در این لحظه، مادر بزرگ ناگهان درب کوچه را باز کرد که ببیند آیا “پونه” نمازش را تمام کرده است یا نه؟ چون شام حاضر بود، وحالا دیگر او برای خوردن شام باید به داخل خانه می آمد.
“تیزپا” با شنیدن صدای در خانه، یکدفعه بخود آمد، جستی زده و درپشت بوته های گل، خود را مخفی کرد، سایر دوستانش هم درآنجا پناه گرفته بودند، “خاکستری” تازه چرتش پاره شده بود، وسعی می کرد سر ازاوضاع دربیاورد، “تیزدندان” مشغول ور رفتن با ساقۀ گیاهان تازه دمیده بود، “خال خالی” دراین فکر بود که امشب باید تصمیم کلی درباره موضوع مورد نظرگرفته شود، ولی حالا همه گوشها را تیز کرده و به ایوان خانه چشم دوخته بودند.
مادربزرگ بطرف “پونه” آمد اورا درآغوش گرفته، و با محبّت بسیار پیشانیش را بوسید، و برای برگزاری اولین نماز کاملش به او تبریک گفت، و قول داد که فردا یک هدیۀ زیبا به این مناسبت برای او تهیه کند.
“پونه” هم درحالی که چشمانش ازخوشحالی برق می زد، به سهم خود مادربزرگ را درآغوش گرفت و دستهای مهربان او را غرق بوسه کرد، وگفت: “مامانی خیلی دوستتان دارم، و خدا را شکر می کنم که نزدیک شما هستم، با زحمات و صبر شما بود که به این کار به لطف خدا موفق شدم، وهمیشه برای این کار ازشما متشکرم، و این زیبا ترین خاطرۀ عمرم خواهد بود.”
مادربزرگ لبخندی زد و گفت:” پونۀ خوشگلم منهم تو را خیلی دوست دارم و از اینکه به لطف خدا نزدیک تو هستم خوشحالم.”
او از اینکه برای اولین بار، برقی ازشادی حقیقی، درچشمان نوۀ عزیزش می دید، احساس آرامش می کرد، گاهی ازدیدن قیافۀ غمناک “پونه” عمیقاً دلش می سوخت وحتی کمی برای او نگران می شد، چون می دید “پونه” ازدوری پدر ومادر و برادر کوچکش خیلی رنج می برد، تنها امیدش به خدا بود، وبه دعاهای صمیمانه ای که برای یافتن آنها به درگاه اوعرضه می داشت، وخوشحال بود که می دید حالا نوۀ عزیزش، کم کم عشق به خدا درقلبش دارد جوانه می زند، و بنابراین توکل و امیدش نسبت به پروردگار مهربان بیشتر میشد.
فکرمی کرد خدا خودش به موقع همه چیز را جا می اندازد، زیرا او یاور مؤمنان است وسختیها را برای آنها آسان می نماید، این قول خداوند به مؤمنین بود، و اطمینان داشت که: “خدا به قولهایش عمل می کند”.
اوخاطرات بسیار زیادی داشت، از زمانهائی که درزندگی گرفتاریهای مختلفی برایش پیش آمده، و با صبر و توکل و دعای خالصانه، همیشه خدا راههای خوبی برای خارج شدن از آن گرفتاریها، سر راهش قرار داده بود، و چیزهائی برای رفع آنها وسیله قرار گرفته بود، که قبلاً اصلاً به فکر هیچکس نرسیده بود، آرزو داشت این ایمان وعشق را، به نوۀ عزیزش منتقل کند.
متأسف بود که بعضی ازمردم فراموش کرده اند که حتی شکر وسپاس خدا را بجا بیاورند، و قدر نعمتهای اورا بدانند، با خود می اندیشید: “دیدن تمام زیبائها ومعجزات طبیعت برای آنها عادت شده، چون آنقدر درافکار خود غوطه ورند که شاید چشمهایشان اینهمه شکوه و زیبائیهای خلقت ونشانه های واضح بروجود پروردگار رانمی بیند و حس نمی کنند، وحتی فراموش کرده اند که حتی برای نفع خودشان هم که شده، رابطۀ زیبا وخصوصی خود را با خالق خود، به صورت اجرای نمازهای روزمره، حفظ کنند.”
فکر می کرد، به دلیل کنارگذاشتن این رابطۀ زیبا، اینقدر اکثرمردم ناراضی، نگران، خسته و افسرده مثل کلاف سر درگم، روز و شب درتلاش معاش سرگردانند، و از تلاش های خود نتیجۀ مطلوب را نمی گیرند، و از رسیدن به ارضائیت حقیقی محروم هستند.
وباز بیاد می آورد، گروه دیگری ازمردم را که این وظیفۀ مقدّس الهی را سرسری گرفته و بدون درنظر گرفتن سایر اوامر آگاهی دهندۀ خداوند، به طورتقلیدی و طوطی وار، هر روز به خیال خودشان، نماز می خوانند، بدون توّجه به کیفیت و هدف نهائی آن، و درحیرتند که چرا از اجرای این نمازها ، خیری عایدشان نمی شود!؟
دوست داشت نوۀ عزیزش را با ایمانی روشن، پاک و آگاهانه آشنا کند، که رابطۀ حقیقی خودرا با خالقش یافته وخالصانه به اوعشق بورزد، تا دراثر بی ایمانی درآن ورطۀ هولناک “خدا فراموشی” ودر نتیجه احساس بی کسی و “خود فراموشی” و غربت فرو نیافتد.
احساس می کرد که “پونه” اکنون موفق شده مزۀ رابطۀ زیبا و معجزه آسای خود را با خدای یگانه اش حس کند، و انشاء الله با هدایت او زندگی موفق و سرشاری را درهر دو دنیا به دست آورد، با این برداشت حالا دیگر گوئی قلبش سرود می خواند، و آرامش بی نظیری سراپای اورا فرا گرفته بود.
آنها بعد ازخاموش کردن شمعها، دست در دست هم، برای خوردن شام به درون خانه رفتند.
با رفتن مادربرزرگ و”پونه” و بسته شدن درب خانه، خرگوشها دوباره به محل گردهم آئی خود، در وسط چمن های مخملی جمع شدند، آنها آن شب درمورد موضوع مهمّی می خواستند باهم مشورت کنند.
ناگهان ابرهای تیره در آسمان پیدا شد و روی ماه هم با قطعه ابری پوشیده گردید، و وزش نسیم، به بادی سرد تبدیل شده، آسمان با صدای رعد و برق، غرشی آغاز کرد و بارانی ریز و تند باریدن گرفت.
جلسۀ خرگوشها به این ترتیب شروع نشده پایان یافت، وهرکدام با سرعت مخصوص بخود، به طرف خانه هایشان خیز برداشتند.
“تیزپا” معمولاً سرعتش ازهمه بیشتر بود و بهمین حهت به او “تیزپا” می گفتند.
او اکنون ازهمیشه سریع تر جست وخیز میکرد، وافکار هیجان آمیز، وشادی مخصوصی درخود احساس می نمود، دلش می خواست بیشتر با “پونه” آشنا می شد و درصورت امکان کمی هم به او کمک می کرد، البته وقتی به این موضوع فکر میکرد، کمی هم دلهره داشت، شاید هم خیلی دلهره داشت، ولی می دانست که باید سعی خودش را دراین راه بکند.
“پونه” دختری ظریف وباریک اندام بود، پوست سفید مهتابی، چشمهای درشت وعسلی، با مژه های بلند و برگشته، و موهای صاف و پرپشت بلوطی رنگ قشنگی هم داشت که تا روی شانه هایش می رسید، وبا مواظبت های مادربزرگ همیشه شفاف و زیبا بود، به نظرمی رسید که وقتی بزرگ بشود، زن زیبائی خواهد شد.
“تیزپا” در این افکار بود که به لانه اش دربالای تپه رسید، سراپا خیس آب بود، وعیناً موش آب کشیده شده بود، اما دلش شاد بود و خدا را شکر می کرد که خانۀ گرم و نرمی دارد، دعا کرد که سایر دوستانش هم به سلامت به خانه هایشان برسند، و آنقدر خسته بود که فوراً به گوشۀ دنج لانه اش پناه برده و با هزاران امید تازه چشمهایش را برهم نهاد، و به خواب شیرینی فرو رفت.
تصمیم گرفته بود که فردا غروب درست درهمان ساعت، به دیدار “پونه” برود، وهرطورشده اعتماد بیشتر اورا جلب کند، تا کم کم راهی برای کمک کردن به او به فکرش برسد.
فصل دوّم
“پونه” پس ازخوردن شام وانجام تکالیف مدرسه، وغذا دادن به “پشمالو”، که امشب بیش ازهمیشه مورد لطف او قرارگرفته بود، نمازاعشایش را برگزارکرد، وپس ازآن، مادربزرگ و”خاله زهرا” و “دائی کریمش” را بوسیده و به آنها شب بخیر گفت ، و به قصد خواب به اطاق خودش رفت.
اوعاشق بارانهای بهاری بود، و برخلاف سایر همسالانش ازصدای رعد و برق ترسی به دل راه نمی داد، میدانست این بارانهای پربرکت برای انسانها و گیاهان وهمۀ موجودات لطف و رحمت خداست، و تا خدا نخواهد به کسی آسیبی نمی رسانند، وهمیشه دیده بود که این بارانها مدتش بسیار کوتاه است، واندکی بعد ابرها کنار می روند و مجدداً خورشید زیبا شروع به نور افشانی می کند، و گیاهان و درختان همه زیباترو سرسبزتر می شوند.
تا مشغول این افکار بود، از پنجره نگاهی به بیرون افکند و دید که باران بند آمده، ولی قطرات آن بنوع زیبائی مثل دانه های مروارید ازشاخ و برگ درختان آویزانند، وسطح شیشۀ پنجرۀ اطاق هم از این مروارید های لرزان ُپر شده بود، اطاقش پنجرۀ کوچکی داشت که در دسترس او بود، ومادر بزرگ اجازه داده بود که هر وقت دلش می خواهد، آنرا باز کرده و دوباره ببندد.
به پنجره نزدیک شد و با احتیاط آنرا بازکرد، مقداری از قطرات باران از روی پنجره غلطیده به درون ریخت ولی چیز مهّمی نبود، چون او فوراً خودرا کنار کشید وفقط پائین پنجره کمی خیس شد، هوا اصلاً سرد نبود، وبسیار هوای تمیز ونشاط آوری بود، نفس عمیقی کشید، و اندکی اطراف را نگاه کرد وچون خیلی خوابش میامد پنجره را بسته و با گفتن آیۀ کریم “بسم الله الرحمن الرحیم” ( بنام خدای بخشنده و مهربان) به رختخواب رفت، بازهم ازصمیم دل برای اتفاقات زیبای آنشب از خدا تشکر کرد، و طبق معمول برای پیدا شدن خانوادۀ کوچکش از او کمک خواست.
اما امشب کمی فکرش دراطراف ملاقاتش با خرگوش کوچلو دور می زد، چقدر پوستش لطیف و نرم بود، چه گرمای دلپذیری داشت، گوشهایش چه بزرگ و چشمهایش چقدر زیبا و درشت بود، مثل اینکه سالها بود اورا می شناخت.
“پونه” درقلبش آرزو کرد که بازهم فردا اورا ببیند، شاید بتواند اعتماد اورا بیشتر جلب کرده و با او دوست شود، درست است که “پشمالو” را دوست داشت و او اغلب باعث خوشحالیش می شد، ولی دلش می خواست با خرگوش کوچلو هم، دوست و همبازی باشد.
بعد فکر کرد که فردا باید به مدرسه برود، و یاد دوستانی افتاد که از زمان آمدنش به “آمریکا” با آنها درمدرسه آشنا شده بود، و با بهتر شدن زبان انگلیسی اش کم کم بهتر می توانست با آنها رابطه برقرار کند، بعد به یاد لالائی زیبائی افتاد، که سالها پیش، وقتی که درکشورعزیزش ” ایران” بود، شبها مادرش درگوشش زمزمه می کرد:
” لالا لالا گل پونه…. بابات رفته درخونه، درخونه چراغونه
لالا لالا گل پونه…. خدا یار غریبونه، خدا یار غریبونه…..
لا لا لا لا ُگلم باشی…. نمیری همدمم باشی
بروز و شب کنارمن، همیشه دربرم باشی….”
درآن هنگام هنوز درایران ازجنگ خبری نبود ، و خانوادۀ ” پونه” هنوز ازهم نپاشیده بود.
وقتی بیاد آن “لالائی” افتاد، به نظرش آمد، که انگار سالهای بسیار زیادی از آن گذشته است، ولی زمزمۀ این “لالائی” خاطرات آنوقتها را بیادش می آورد، وبرای لحظه ای کمبود خانواده اش را فراموش میکرد.
بعد ازظهر یک روز سرد پائیزی بود که آنها ازهم جدا شدند، جنگ تلخی درگرفته بود، چند روز بود که صدای بمبارانها آرامش همه را سلب کرده بود، وخیلی ازمردم وطن خود را ترک کرده، و ناچاربه کشورهای دیگر مهاجرت می کردند.
یک شب که با آژیر خطر، همه به پناهگاه ها پناه برده بودند، “پونه” خود را درآغوش مادربزرگ دید وبعد از آن هرگز پدر ومادر و برادر کوچکش را نتوانسته بود ببیند، کم کم روزهای دیگر خاله ودائیش به آنها پیوستند، ولی پدر ومادر و برادرکوچک وشیرین او، انگار از روی زمین غیب شده بودند، سئوال های پی درپی او، ازمادربزرگ و دیگران هم جواب قانع کننده ای نتوانسته بود در اختیارش بگذارد.
گاهی با خود می اندیشید: “آیا امکان دارد آنها اورا فراموش کرده باشند؟! شاید دریکی از بمبارانها جان خود را ازدست داده اند، یا شاید توسط افرادی ناخواسته به جای دیگر منتقل شده بودند!”
هیچ نمی دانست، ولی امیدش به خدا بود که آنها را صحیح وسالم حفظ کرده، دوباره به او برساند، این کاربرای خدا آسان بود، می دانست همه کار برای خدا آسان است، و او “مهربانترین مهربانان است”.
همانطور که مادر بزرگ گفته بود:” اگر ما خدا را دوست داشته، و او را اطاعت وعبادت کنیم، هرچه پیش آید برای ما خیر است، و اگر ظاهراً سختی هائی هم در زندگی ما پیش بیاید، آنهم ازلطف خداست، تا ما بهتر وبیشتر بتوانیم بهم کمک کرده و رشد کنیم، و با کمک کردن، بیکد یگر، و به خدا نزدیکتر شویم، بعضی وقتها هم، دراثر اشتباهات خودمان وبی توجهی به فرمانهای او، اتفاقهای ناخوش آیندی برای ما پیش می آید، که باز با اظهار پوزش و تقاضای بخشش از درگاه او، حتماً ازطرف او بخشیده شده و دوباره راه درست را پیدا می کنیم، چون او بسیار بخشنده و مهربان است، فقط باید به کمک و یاری او اطمینان داشته باشیم، وهیچوقت نا امید و دلسرد نشویم.”، تمام این چیزها را مادربزرگ به او یاد داده بود، وقلب کوچک وپاک پونه همۀ آنها را قبول کرده، وتصمیم گرفته بود که دختری مهربان و با ایمان، وکمک کننده باشد، و همیشه قدر نعمتهای خداوند را بداند.
او “مامانی” خودش را خیلی دوست داشت، ولی باز آرزوی بودن درکنار پدر ومادر، وبرادر شیرینش، قلب کوچک اورا پر می کرد.
با اینکه مادربزرگ وخاله و دائی “پونه” همه جا به دنبال پدر ومادر او گشته بودند، نتوانسته بودند آنها را پیدا کنند، خالۀ “پونه” بخصوص برای پیدا کردن آنها فعالیت بسیار کرده بود، و با کمک دوستان زیادی که داشت همه جا به دنبال آنها می گشت، ولی تا بحال نتیجۀ مثبتی عایدشان نشده بود، تا اینکه ناگهان فرصت مناسبی پیش آمد که آنها بتوانند به “امریکا” بیایند، یعنی یکی ازدوستان “خاله زهرا” که درامریکا اقامت داشت برای آنها فرم “گرین کارتهای” مربوط به قرعه کشی را پرکرده بود، وجالب تر اینکه، همۀ آنها دراین قرعه کشی برنده شده بودند، و تمام کارهای مربوط به گرفتن “گرین کارت” به لطف خدا، و ظاهراً به کمک دوستان انجام شده بود، شاید این دست تقدیر بود که آنها را به آنطرف دنیا می کشاند، هرچه بود درآن موقعیت این اتفاق برای آنها مرحمت الهی بود، و نمی توانستند از این شانس صرفنظر کنند، و حالا قرار بود دریک روز موعود همۀ آنها راهی “آمریکا” شوند، و خاله و دائی او بخصوص از این بابت خیلی خوشحال بودند، مادربزرگ هم توکل بخدا کرده بود، ومنتظر بود ببیند چه پیش می آید، و می گفت: ” انشاءالله خیر است .”
“دائی کریم” یک روز “پونه” را درآغوش گرفت و اورا بوسید و به چشمان درشت و زیبایش نگاه کرد، “پونه” دید که چشمان دائیش پر از اشگ شده بود، و دراین حال به او قول داد که حتی وقتی به “امریکا” هم بروند هرگز دست از جستجو برای یافتن پدر ومادر”پونه” برندارد، وهرطور شده بیاری خدا آنها را پیدا کنند، و گفت:” من در ایران هم دوستان خوبی دارم که می توانند به دنبال آنها بگردند، آنها می توانند با صلیب سرخ جهانی تماس گرفته، و بالاخره از یک راهی آنها را بیابند،” بعد موهای زیبا وشفاف پونه را نوازش کرده و اورا به زمین گذاشت، صورتش را بین دستان نیرومند خود گرفته وگفت: “عزیزم نگران نباش حتماً خدا به ما کمک خواهد کرد، هرکجا باشیم او بما نزدیک است، وهمه جا زمین خداست، فقط باید برای پیدا کردن آنها نهایت سعی خودرا بکنیم و صبور باشیم، از لطف او نباید نا امید شد، تو هم با دعاهای قشنگت می توانی به ما درپیدا کردن آنها کمک کنی”.
وحالا بعد از مهاجرت به امریکا، “پونه” هر روزهمراه مادر بزرگ در زمانهای وقت نماز، به درگاه خدا دعا می کرد، اطمینان داشت که دعاهای او یک روز جواب داده خواهد شد.
هروقت که خیلی دلش برای پدر ومادر وبرادرکوچکش تنگ می شد، سورۀ “حمد” را که بتازگی، ترجمۀ انگلیسی آنرا هم از”دائی کریمش” یاد گرفته بود، با پاکی دل می خواند، ودستهای کوچک وقشنگش را روی قلبش گذاشته، چشمهایش را می بست، و ازخدا می خواست که آنها هرجا هستند شاد و سلامت باشند، و به این صورت قلبش آرام می گرفت.
او درقلب خودش مطمئن بود که بالاخره یک روز، خدا آنها را به او برمی گرداند، با این فکر، احساس آرامشی دلپذیری اورا فرا گرفت و بخواب شیرینی فرو رفت.
فردای آن روز که با خرگوش کوچلو آشنا شده بود، روز مدرسه بود، او صبح زود که برای نماز بیدار شد، با یاد آوری شب قبل، لبخندی شیرینی برلبهایش نقش بست، بعد ازبرگزاری نماز، علاوه بردعای هرروزی، ازخدا خواست که بازهم خرگوش کوچلورا ببیند، تا بتوانند کم کم باهم دوست و همبازی شوند.
آنوقت تکالیف مدرسه اش را که شب قبل انجام داده بود، درکیفش جا داد، و دراین هنگام مادربزرگ اورا برای خوردن صبحانه صدا کرد، و او بعد ازخوردن صبحانه، آمادۀ رفتن به مدرسه شد، اتوبوس مخصوص مدرسه هر روز اورا به مدرسه برده و برمی گرداند.
او مدرسه را خیلی دوست داشت، وخانم “ماریا” هم با مهربانیهای خود، حسابی در دل او جا باز کرده بود.
خانم “ماریا” معلم “پونه”، امریکائی جوانی بود که قبلاً مسیحی، و بتازگی مسلمان شده بود، بسیار خونگرم و مهربان و اهل تحقیق ومطالعه بود.
او به حیاط مدرسه نگاهی انداخت و با دیدن بچه های شاد وشنگول، لبخند شیرینی حاکی از رضایت به لب آورد، زیرا بچه ها را خیلی دوست داشت، وبه کار خود نیز عشق می ورزید.
چند تن ازدانش آموزان او، ازخانواده هائی بودند که تازه به امریکا مهاجرت کرده، وهنوز به اندازۀ کافی به زبان انگلیسی آشنا نبودند، خانم “ماریا” خیلی برای بهبود زبان و درس آنها زحمت می کشید، البته زبان انگلیسی بچه ها روز بروز بهتر می شد، ولی او دلش می خواست وقت بیشتری داشت و زمانهای خارج از وقت مدرسه را هم برای کمک به آنها اختصاص می داد، اما این برایش ممکن نبود، چون خودش صاحب خانوادۀ کوچکی بود که عبارت بودند از: همسر و دو بچۀ قد ونیم قد، و رسیدگی به آنها را هم جزء وظایف حتمی خود می دانست.
او زن با ایمانی بود، وخالصانه به “خدا” عشق می ورزید، به نظر او، تمام خدا پرستان دنیا باید با هم متحد می شدند، و آرزویش این بود که:” یک روز دین همه، دین خدا پرستی، ومهربانی وخدمت به خلق خدا بشود، خدای یگانۀ بی شریک، خدائی که با فرستادن پیامبران پی درپی، نهایت تسلیم را باپذیرش پیغمبری محمّدابن عبدالله(ص) وپیروی ازقرآن مجید، آخرین پیامبر و آخرین کتاب، اعلام فرموده، که باپیروی از آن صلح و امنیت وعشق و دوستی، جای کینه و خودخواهی، بی عدالتی وجنگ و دشمنی را خواهد گرفت، و در این راه همۀ خدا پرستان دنیا ، نباید ازهیچ کوششی فروگذار کنند”.
او چنین می اندیشید که برای رسیدن به این هدف پرارزش، اولین قدم اینست:” که هریک ازما خدا پرستان نهایت سعی خودرا براین قرار دهیم که ایمان خودرا با بهترین عمل توأم نموده، و ازخود الگوی زیبا و به حقیقت خدا پسندانه، ارائه دهیم”.
بهمین دلیل با همۀ مردم، مخصوصاً با بچه ها ازهرنژاد و دین وملیتی که بودند، خوب ومهربان بود، به طور کلی شاگردانش را ابسیار دوست می داشت، ومی دانست خداوند بندگانی را بیشتردوست دارد، که نسبت به سایر مخلوقات او مهربانترند، و بیشتر بهم کمک ویاری می کنند، همیشه به بچه ها یاد آوری می کرد که:” بخصوص احترام پدر ومادرهای خود را نگاهداشته ونسبت به آنها فرمانبردار ومهربان باشند، و افراد خانواده،همسایگان، بستگان، وحتی سایر آفریده های خدا را نیز دوست داشته و با آنان عادلانه رفتار کنند”.
خانم “ماریا” برای بعضی ازشاگردان که خجالتی و دیرآشنا تر بودند، و یا مشگل بخصوصی داشتند، بیشتر وقت می گذاشت، از آنجمله پسری بود اهل رومانی که همراه پدر و مادرش تازه به امریکا پناهنده شده و مسیحی بودند، نام این پسر”آلک” بود، و اینطور که مادرش برای خانم “ماریا” تعریف کرده بود، او پسری دیر آشنا وخجالتی و ریزه نقش بود، آنها قبلاً درکشورشان زندگی بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودند، وحالا کم کم داشتند به وطن جدید عادت می کردند.
یکی دیگر از شاگردان او که همراه عمه اش از “روسیه” به اینجا مهاجرت کرده بودند، پسر یتیمی بود به نام “اسحاق”، که ازهمه دوری می کرد و بسیارغمگین وخجالتی به نظر می آمد، و اغلب درلاک خود فرو می رفت، عمه اش می گفت:” فکر می کند برای او خیلی مشگل باشد که به این زندگی تازه عادت کند.” آنها یهودی بودند.
غم ازدست دادن پدر ومادر و دوری از دوستان وسایر بستگان، تأثیر بسیار بدی دراو گذاشته بود، خانم “ماریا” تا آنجا که می توانست به همۀ بچه ها محبّت می کرد، ولی به این دو بیشتر توجه نشان می داد و مراعاتشان را می نمود، خیلی دلش می خواست آنها را هم همراه سایر بچه ها، شاد و شنگول و سرحال ببیند.
درهفته های اخیر، احساس می کرد این آرزویش کم کم دارد برآورده می شود، زیرا درچشمان این دو نیز گهگاه برق شادی دیده می شد، و زبان انگلیسی آنها هم پیشرفت بهتری میکرد، خانم “ماری” با زحمات شبانه روزی، داشت به نتیجۀ دلخواه می رسید، و از این بابت خیلی خوشحال بود، چون تازگی می دید که این دو نیزکم کم به جمع بچه های دیگر پیوسته و دربازی های آنها شرکت می کنند، و با دانش اندک زبان انگلیسی خود، با هم به سادگی رابطه برقرار می نمایند.
این برای او موفقیت بزرگی بود، که قلبش را پر ازشادی وشکر و سپاس پروردگارش می کرد.
به نظر می رسید که این دو یعنی “آلک” و “اسحاق” با هم دارند دوستان صمیمی می شوند، آنها با خصوصیات مشابهی که داشتند برای هم دوستان خوبی بحساب می آمدند.
امیدوار بود که پدر ومادر “آلک” وعمۀ”اسحاق” بخاطر اختلاف مذهب و نژاد، با دوستی آنها مخالفت نکنند، آنها آدمهای بسیارخوبی بودند ولی ممکن بود هرکدام تعصب بخصوصی داشته، ودلشان نخواهد بچه هایشان با کسانی رفت وآمد کنند که عیناً اعتقادات خودشان را نداشته باشند.
بهمین جهت هروقت با آنها صحبت می کرد، ایشان را ازنگرانی بیرون می آورد، و به آنها اطمینان می داد، که خانواده های آن دیگری نیز، آدمهای خوبی هستند.
تا آنجا که او خبر داشت هردو خانواده یکتا پرست ونیکوکاربودند، وبه نظر او دلیلی نداشت که ازمعاشرت باهم وحشت داشته باشند، یک روز هردو خانواده را، به پیک نیک درخارج ازشهر دعوت کرد، که همسر وفرزندان خودش را هم همراه آورده بود، و به همۀ آنها، آنروز خیلی خوش گدشت، ازآن به بعد، حس بد بینی آنها تخفیف پیدا کرد، وبدشان نمی آمد که باز باهم چنین برنامه هائی را تکرار کنند.
او اغلب به آنها یاد آوری می کرد، که همۀ ما بندگان یک خدا هستیم، و او دوست دارد که ما با پرستش وعبادت او، درکارهای درست و خیر ازهم سبقت بگیریم، و روابطی خوب وعادلانه باهم داشته باشیم.
بالاخره زنگ مدرسه به صدا درآمد، و بچه ها دسته دسته از حیاط به کلاسهای خود رفتند.
“پونه” روز خوبی را درمدرسه گذرانده بود، ولی “تیزپا” (خرگوش کوچلو) بنظرش می رسید، آنروز ازهر روز دیگر طولانی تر و بلندتر شده.
دل توی دلش نبود که زمان غروب برسد و او در ایوان خانه، “پونه” را دوباره ببیند، وشب بتواند درجلسۀ خرگوشها، ازدوستی تازه اش با او، صحبت کند، ازاین بابت خیلی هیجان زده وخوشحال به نظر می رسید.
با فرا رسیدن زمان غروب آفتاب، لحظۀ دیدار نیز فرا رسید، تازه مراسنم دعا وشکرگزاری خرگوشها به پایان رسیده بود، که “پونه” درب خانه را بازکرد و با سجادۀ کوچکش به طرف تخت چوبی کنار ایوان رفته، سجاده را رو به قبله انداخت، دستهای کوچکش را با گفتن:
” الله ُ اکبر” تا نزدیک گوشها بالا برد، و به نماز ایستاد.
خرگوشها هرکدام درکناری مخفی شده بودند، اما “تیزپا” شوق بیش ازحدی داشت که به کنار “پونه” برود، مدتی صبر کرد، بعد جستی زد و خودرا به نزدیکی تخت رساند، وهمانجا منتظر شد، دوست داشت دعای بعد از نماز “پونه” را شنیده و برای او آمین بگوید.
کسی چه می داند شاید به این صورت “خدای مهربان” زودتر به دعای آنها پاسخ می گفت، و راهی پیش پایشان می گذاشت.
“پونه” این بار، سجده ای طولانی تر داشت، احساس می کرد بهتر از یک دوست خوب می تواند با خدای مهربانش راز و نیاز کند، و دوست داشت لحظات بیشتری درهمان حالت باقی بماند.
هوا ملایم و دلپذیر بود، نسیم آرامی عطر گلهای اطلسی را که مادربزرگ تازه درباغچه کاشته بود، به اطراف پخش می کرد، ابرهای پشت تپه بعد ازغروب خورشید، برنگ نارنجی زیبائی در آمده بود، “تیزپا” سرگرم دیدن زیبائی های طبیعت بود، که متوّجه شد “پونه” درحال سجده، دعای دیروزش را باز تکرار می کند، و او هم ازصمیم قلب برایش آمین گفت.
وقتی “پونه” مشغول جمع کردن سجاده اش بود، چشمش به خرگوش کوچلو افتاد و با شوق دستش را درجیب پیراهنش برد وهویج تازه ای را که دریک کیسۀ تمیز نایلونی گذاشته بود، بیرون آورد، وجلوی دهان او گرفت، درعین حال با دست دیگرش اورا نوازش می کرد، بوی خوش هویج “تیزپا” را سرمست کرده بود و با خوشحالی مشغول گاز زدن وخوردن آن شد، مرتب دندانهایش کار می کرد و سبیلهایش به سرعت تکان می خورد، چون خیلی به او مزه داده بود فکرکرد، بقیه اش را برای دوستانش ببرد، پس برای تشکر لحظه ای روی دوپا ایستاد، و دستهایش را بالا نگاهداشت، وباقی ماندۀ هویج را برداشته، با سرعت به پشت بوته های گل، به دنبال دوستانش خیز برداشت، و از نظر او ناپدید شد.
“پونه” خیلی خوشحال شده بود که دوباره موفق شده بود خرگوش کوچلو را نوازش کند، واز این بابت خدارا شکر می کرد که اورا برایش رام کرده، تا حدی که بدون ترس جلوی او ایستاده وحتی برایش شیرین کاری نموده، در این بین مادربزرگ اورا برای خوردن شام صدا کرد، و”پونه” به درون خانه رفت.
با رفتن او و بسته شدن درب خانه، خرگوشها دوباره به وسط چمن برگشتند، ویکی یکی، نوبتی گازی به هویج زده، و از تازگی و خوشمزگی آن کیف می کردند.
“تیزپا” دلش آب شده بود که برای آنها جریان دوستیش را با “پونه” تعریف کند، بالاخره خوردن هویج به پایان رسید، وجلسه با صحبتی از”خال خالی” حالت رسمی پیدا کرد، “پیزپا” داشت صبرش تمام می شد، وبی تاب بود که دربارۀ “پونه” حرف بزند، ولی می دانست که نباید وسط حرف دیگران بپرد، چون این کار خیلی زشت است، و باعث رنجشش آنها میشود، و علاوه برآن نظم جلسه بهم می خورد، بنابراین آهی کشید و منتظر شد.
“خال خالی” دربارۀ برنامۀ آیندۀ قبیلۀ خرگوشها صحبت می کرد، که چطور می توانند منبع غذائی بهتری داشته باشند، و هویجها و کلم های تازه و خوشمزه به دست آورند.
موضوع دیگر، پیدا کردن راهی برای جلوگیری ازتلفات خرگوشهائی بود که هرچند روز یکبار درخیابان آسفالتی روی می داد، زیرا بعضی از آنها بی توّجه به آمد و رفت سریع ماشینها دچار سانحه های بسیار بدی می شدند.
“تیزپا” باخود فکر کرد:” ای کاش انسانها درمکانهائی که احتمال پیدا شدن حیوانات غیر اهلی وجود دارد، و اغلب در این مکانها تابلوئی هم به این مناسبت نصب شده، با دقت بیشتر، وسرعت کمتری رانندگی کنند، ولی باز فکر کرد بهتر است خود ما مواظبت بیشری بکنیم، زیرا ما قادر به کنترل کردن آدمها نیستیم.”
بهرحال منتظر بود ببیند دیگران دراین باره چه می گویند، بنظر او حرفها وصحبتهای آنها بی انتها می آمد، “خاکستری” هرازگاهی چرتش پاره می شد، و با چشمانی که به سختی باز می شد، به دیگران توّجه می کرد، ولی چون جملات را بطور کامل نمی شنید نمی توانست راه حلی پیشنهاد کند، بنابراین به چرت دیگری فرو می رفت.
“تیزدندان” هم که دست بردار ازجویدن نبود، و مرتب دندانهایش کار می کرد.
“خال خالی” در این فکر بود که درجلسات آینده باید تعداد بیشتری ازخرگوشها حضور داشته باشند، تا بتوانند با مشورت هم راه حل های بهتری پیدا کنند.
دراین وقت باز ناگهان صدای رعد وبرق درآسمان پیچید، وخرگوشها بسرعت پراکنده شدند، “تیزپا” هم با بیشترین سرعتی که می توانست شروع به جست زدن و دویدن کرد، بیادش آمد که خانۀ او ازهمه دورتر است و باید تا بالای تپه یک نفس بدود، متأسف بود که بازهم نتوانسته بود دربارۀ “پونه” با دوستانش حرفی بزند، درهمان حال با خودش فکر کرد، چرا اینقدر دلش می خواهد به “پونه” کمک کند؟
آیا واقعاً هدفش کمک به اوست، یا اینکه می خواهد به دیگرخرگوشها نشان بدهد، که شخص خیّر و نیکوکاریست، یا اینکه مثلاً بین آنها افتخار کند که او با یک انسان دوست شده؟!
وبهمین دلیل تصمیم گرفت در این باره با کسی صحبت نکند، مگر اینکه کسی مشتاق شنیدنش باشد، یا موقعیتی پیش آید که گفتنش لازم بنظر بیاید، چون درغیر این صورت فقط برای این می خواهد یک کار خوب بکند، که درنظر دیگران خوب جلوه کند، و فکر کرد این با ریا کاری وتظاهر فرقی ندارد، و احساس خوبی به او نمی دهد، “بهتر است اگرما کمکی به کسی می کنیم، فقط برای رضایت و خشنودی خدا باشد”.
از این تصمیم تازه ناگهان ازهمۀ دلشوره ها و نگرانی ها رها شد، وقلبش آرام گرفت، دیگر نیازی درخود نمی دید که درآن باره با کسی صحبت کند، در این وقت متوّجه شد که باران بند آمده، و او هم دیگر به خانه رسیده بود.
ساعتی بعد، دوباره آسمان ُپر از ستاره گردیده، و ماه دامن کشان درآن نمایان شد.
“تیزپا” سر ازخانه اش بیرون آورد، و با تحسین وتعجب نگاهی به آسمان انداخت، نفسی تازه کرد، و با خود گفت :” اینهم از شاهکارهای خداست، و از نشانه های فصل بهار.”
بعد به خانه اش برگشت وبرای داشتن سقف بالای سر، شکر خدارا بجا آورد، به سراغ انبار آذوقه اش رفت، هرچه گشت چیزی پیدا نکرد، بیادش آمد که درفاصلۀ کوتاهی ازخانه اش بوتۀ “گنگرفرنگی” وحشی سرسبزی دیده بود، بنابراین وقت را تلف نکرد وبسرعت بطرف آن محل روان شد، خوشحال بود که باران بند آمده وگرنه، چاره ای نداشت جز اینکه امشب با شکم گرسنه به خواب برود، بعد ازخوردن شام خوشمزه اش، شکر خدا را بجا آورد، وبخانه برگشت، باز بیاد نوازشهای “پونه” افتاد، و احساس خوشی به او دست داد، بگوشه ای پناه برد، و به خواب آرامش بخشی فرو رفت.
فصل سوّم
چند روزی گذشت، اما اغلب در آن زمانهای وقت غروب مرتباً باران می آمد، و “تیزپا” می دانست که درآن هوا، “پونه” نمی تواند به ایوان خانه بیاید، بنابراین منتظرغروبهای دیگر شد، هرچه باشد بعد ازبهار، تابستان خواهد آمد، وهوا برای بیرون بودن ازخانه مناسب ترخواهد بود.
درمواقعی که هوا سرد یا بهردلیل برای بودن دربیرون نامناسب بود، جلسات آنها معمولاً درخانۀ “خال خالی” که ازهمه بزرگتر بود، برقرار می شد، حالا دیگر تعدادشان به هفت نفر رسیده بود، و جلسات جنبۀ رسمی تری پیدا کرده بود.
یکی ازشبها که دورهم جمع بودند “خال خالی” تعریف کرد: “درپائین تپه خرگوشی که سه تا بچۀ چند روزه داشته، توی خیابان آسفالتی دراثر تصادف با ماشین کشته شده، و بچه های او بدون داشتن غذا درلانه مانده اند، و درلانۀ آنها بکلی بسته شده، چون دراثر بارندگی های پی درپی، مقداری ازخاکهای قسمت بالای تپه که به پائین ریزش کرده، تبدیل به ِگل فشرده ای شده وحالا برای ما امکان پذیر نیست که اینهمه ِگل را جا بجا کنیم، و اگر چند روز این وضع ادامه داشته باشد، آنها از گرسنگی خواهند ُمرد”.
همۀ آنها آنشب بسیار ناراحت و نگران بودند، و “خال خالی” می گفت: ” این فقط کار یک انسان است، که بتواند گِل ها را کنار زده، و بچه خرگوشها را نجات دهد”.
ناگهان “تیزپا” بیاد “پونه” افتاد، و فکر کرد، شاید حالا لازم باشد که کمی از داستان آشنائی با اورا برای آنها تعریف کنم، ممکن است راه حلی بنظر کسی برسد، در این افکار بود که “خال خالی” متوجه او شد، و گفت: “تیزپا” به چه فکر می کنی” ؟
“خاکستری” بازچرتش پاره شد، وچشمها را بهم زده، وسعی کرد با دقت گوش دهد، “تیزدندان” لحظه ای از جویدن باز ایستاد، و به دهان “تیزپا” خیره شد.
“تیزپا” گفت:” فکر می کنم راه کار را پیدا کرده ام، چون مدتی است که من با انسان کوچکی دوست شده ام، که دختر مهربانی به نظر می رسد، اگر اورا متوّجه این جریان کنم، حتماً به ما کمک خواهد کرد”.
“خاکستری” برای اولین بار اظهار وجودی کرد، دهان دره ای کرده و گفت:” خوب چطوری می توانی او را متوّجه کنی که به آنجا برود.” ؟
“خال خالی” رو به “تیزپا” کرده و گفت:” راهش آسان است، تو سعی کن چیز کوچکی را که مال اوست، و تو توانائی به دندان گرفتنش را داری برداشته و فرار کنی، البته بار اول، فقط چند جست از او دور شو، و دوباره به او برگرد، و دوسه بار این کار را تکرار کن، وبعد آن چیز را برداشته و به طرف لانۀ بچه خرگوشها بدو، شاید اگر خدا بخواهد، او به دنبال تو بیاید، و بعد که به مقصد رسیدی، شروع کن با دستهایت به آن مکان ور رفتن، ومرتب درعین حال به او نگاه کن، انشاءالله بقیه اش خودش جور خواهد شد”.
آنها خیلی شانس آوردند، چون فردای آن روز هوا بسیار خوب و آفتابی بود و به این صورت “تیزپا” می توانست امیدوار باشد که “پونه” را در ایوان خانه ببیند.
“تیزپا” وقت همیشگی به طرف چمن و ایوان آمد، هیجان زیادی داشت و در دل آرزو میکرد که در مأموریتی که دارد موفق شود.
خورشید درحال غروب کردن بود، و آسمان زیبائی غیرقابل وصفی داشت، ولی “تیزپا” امروز حواسش جای دیگری بود، پای مرگ و زندگی “سه خرگوش کوچک و یتیم” در بین بود.
او هرچه منتظر شد از “پونه” خبری نشد، کم کم هوا حسابی تاریک شده بود، وستارگان چشمک می زدند، مهتاب زیبائی همه جا را بطرز رؤیا انگیزی روشن کرده بود، او فکر کرد بیش از این نمی تواند منتظر باشد، دراین لحظه چشمش به درب خانه افتاد و متوجه شد لای آن اندکی باز است، منتظر نماند، جستی زد و خود را به درون خانه افکند، ناگهان صدای میو میوی “پشمالو” او را متوّجه خطر کرد، و خود را به انباری درون خانه رساند، و درجائی مخفی شد.
هرچه گوشهایش را تیز کرد، جز صدای مادربزرگ وخاله و دائی “پونه” و “پشمالو” صدائی دیگر نشنید، تصمیم گرفت تا صدای “پونه” را نشنیده ازجایش تکان نخورد، مدتی گذشت وچراغهای خانه خاموش شد، به نظر میرسید که اهالی خانه همه خوابیده اند، چون خانه درسکوت سنگینی فرو رفته بود.
“تیزپا” کم کم داشت چشمانش سنگین می شد، که دیگرچیزی نفهمید، یکباره با شنیدن صدای بهم خوردن درب کوچه چرتش پاره شد، و از اشعۀ نوری که وارد انباری می شد، فهمید که صبح شده و او تمام شب را در آنجا خوابیده، دلش داشت از گرسنگی ضعف می رفت، یادش آمد که شب گذشته شام هم نخورده است.
مدتی درسکوت گذشت، بعد صدای “پونه” را شنید که “پشمالو” را به طرف باغچۀ پشت خانه راهنمائی می کرد، لحظه ای بعد احساس کرد اکنون دیگر جز او، و “پونه” کس دیگری درخانه نیست، درموقع مناسب جستی زده از انباری بیرون پرید، به اطراف نگاهی کرد، مثل اینکه حدسش درست بود، ناگهان “پونه” را دید که درحالیکه دستمال کوچکی در دست داشت، سر یخچال رفت، در آنرا باز نموده، و یک برگ کلم تازه را برداشت، و پس از خورد کردن، آنرا به درون دستمال ریخت و دستمال را بسته و درون جیب لباسش جا داد.
بوی کلم تازه اشتهای “تیزپا” را بیشتر کرده و آب از دهانش راه افتاده بود، نگاه دیگری به اطراف انداخت وچون اطمینان پیدا کرد که کس دیگری درخانه نیست، بطرف او جستی زد و جلوی پاهای او ظاهر شد، و شروع کرد پاهای “پونه” را بو کردن.
“پونه” با دیدن او ازتعجب جیغ کوچکی کشید، وخوشحال شد که غیر از او کس دیگری درخانه نیست، چون آنروز شنبه بود، واهالی خانه همه به ” شنبه بازار” رفته بودند، “پونه” ترجیح داده بود درخانه مانده و کمی بیشتر بخوابد، و بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه، بیاد خرگوش کوچلو افتاد، و فکر کرد مقداری برگ کلم برای او بردارد، کسی چه می داند شاید بعد از روزها که اورا ندیده بود، امروز این طرفها پیدایش بشود، درست دراین لحظه بود که “تیزپا” اورا دیده، و بطرف او خیز برداشت.
“پونه” با خوشحالی خم شد و درکنار او نشست، دستمال را از جیب درآورد و جلوی او گرفت، و گفت:” اینها را برای تو برداشته بودم، اگر گرسنه هستی اینها را بخور و زود از اینجا برو، چون هرلحظه ممکن است آنها بخانه برگردند، وشاید بهتر باشد هیچکس تورا درابنجا نبیند”.
“تیزپا” که دیگر ازگرسنگی بی طاقت شده بود، با خوشحالی مقداری ازکلم ها را با دقت جوید و خورد، بعد دستمال کوچک را برداشته و چند جست آنطرف تر رفت، “پونه” به دنبال او دوید، “تیزپا” چرخی زده بطرف “پونه” برگشت و دستمال را جلوی پای او به زمین گذاشت، “پونه” از این کارخیلی تفریح کرد وشروع کرد قاه قاه خندیدن، و ازشدّت خنده، اشگ از چشمانش جاری شده بود.
برای یک لحظه خرگوش ازصدای خندۀ او ترسید، ولی بسرعت ترس را ازخود دور کرد و فهمید که این نشانۀ شادی بیش ازحد اوست، پس این کار را چند بار تکرار کرد، وکم کم خودش هم از این بازی خوشش آمده بود، امّا فکر کرد او برای خنده و تفریح به اینجا نیامده، و وظیفۀ بزرگتری به عهده دارد، دراین بین، “پونه” بطرف درب کوچه رفته آنرا باز کرد که خرگوش را به بیرون بفرستد.
“تیزپا” باز دستمال را برداشته و این بارمقصود خود را عملی کرد، یعنی شروع کرد به طرف تپه جست برداشتن و دویدن، “پونه” هم به دنبال او روان شد، وخرگوش گاهی می ایستاد و به عقب نگاه می کرد وهمینکه نزدیک بود “پونه” به او برسد، دوباره خیز برمی داشت و می دوید.
خوشبختانه لانۀ بچه خرگوشهای یتیم درهمان نزدیک و دردامنۀ تپه بود، و بعد ازچند دقیقه او به محل مورد نظر رسید، صبر کرد تا “پونه” هم به آنجا برسد، بعد دستمال را به زمین گذاشت، ودرحالیکه مرتب به او نگاه میکرد، شروع به چنگ زدن آن نقطه کرد، “پونه” خم شده و به حرکات او خیره مانده بود.
بالاخره دست پیش برد و درحالیکه او را نوازش میکرد گفت:” آیا تو چیز بخصوصی در اینجا مخفی کرده ای، که دوست داری به من نشان بدهی؟
و”تیزپا” درحالیکه نفس نفس می زد، دائماً زمین را چنگ زده و به او نگاه می کرد.
کنجکاوی “پونه” حسابی تحریک شده بود، کمی به اطراف نگاه کرد، و یکباره انگار چیزی به فکرش رسیده باشد، خم شد و یک تکه چوب را که آن نزدیکی دیده بود برداشته، شروع به کندن همان مکان کرد، حالا خرگوش کناری نشسته و اورا نگاه می کرد، امیدواربود که بالاخره “پونه” منظور اورا فهمیده باشد.
“پونه” خودش هم درست نمی دانست که چرا این کار را می کند، ولی پس از مدّت کوتاهی ِگلهای نیمه خشگ ازجلوی لانۀ بچه خرگوشها به کناری رفت و سوراخ تقریباً بزرگی درجلوی چشمش پیدا شد، دراین بین متوّجه شد که صدای بسیار ضعیف جیغهائی، شبیه صدای بچه گربه، و از آنهم ضعیف تر، از ته سوراخ به گوش می رسد، دوباره با امید بیشتری به کندوکاو ادامه داد، سوراخ خیلی گود، دهانۀ آن تنگ و درونش تقریباً جادار بود، او بیش ازآن کاری نمی توانست بکند.
بلند شد و ایستاد، متحیر بود که چه باید بکند، ناگهان چشمش به خیابان آسفالتی نزدیک تپه افتاد، و دید که دوستان مدرسه اش “آلک” و “اسحاق” درکنارهم، درحالیکه هرکدام کیسۀ نایلون مخصوص سوپرمارکت نزدیک منزلشان را در دست دارند، از آنجا می گذرند، خانۀ آنها یک خیابان آنطرفتر خانۀ “پونه” بود، فهمید که آنها باهم به سوپرمارکت رفته و حالا درحال برگشت بخانه هستند، به فکرش رسید از آنان کمک بگیرد، بنابراین چندین بار با فریاد آنها را صدا زد، و آنها که از دیدن “پونه” درآن مکان تعجب کرده بودند، دوان دوان خودرا به او رساندند.
“تیزپا” به سرعت خود را در سوراخی درآن نزدیکی مخفی کرد، و از شدت هیجان نمی دانست چکار بکند.
وقتی آنها چگونگی جریان را ازپونه شنیدند، “آلک” که ریزه نقش تر وباهوش تربود، گفت:”هرطور شده دهانۀ سوراخ را کمی گشاد می کنیم، و بعد من به درون رفته و از جریان سر درمی آورم.”
بعد ازاین پیشنهاد بچه ها هرکدام با قطعات چوبهائی که یافته بودند، شروع به کندوکاو کردند، بعد ازمدت نسبتاً زیادی موفق شدند دهانۀ سوراخ را به اندازۀ کافی گشاد کنند، ولی “پونه” مشتاق بود که خودش اول به درون رفته وبعداً آنها را ازچگونگی اوضاع با خبر کند، و دلیلش هم این بود که او ازهمۀ آنها کوچکتر و ریزه نقش تر بود، بالاخره دوستان با او موافقت کردند، و “پونه” نام خدا را یاد کرد، و به درون سوراخ رفت، زمین داخل سوراخ تقریباً خشگ بود، و از این نظر مشگلی نمی دید، با نزدیک شدن به محل صدا، دید در انتهای سوراخ سه تا بچه خرگوش بسیار کوچک بهم چسبیده و بشدت ناله می کنند، درست مثل اینکه داشتند گریه می کردند، “پونه” فوراً به فکرش رسید که آنها حتماً باید خیلی گرسنه باشند، و تصمیم گرفت آنها را برداشته و به بیرون بیاورد، تا شاید بتواند بنوعی به آنها غذا بدهد، ولی به محض اینکه آخرین بچه خرگوش را به دست گرفت و می خواست بنوعی عقب عقب از آنجا بیرون بیاید، ناگهان زیرپایش سوراخ دیگری پیدا شد وتا خواست بخود بیاید، به درون آن سوراخ درغلطید، ناخودآگاه جیغی کشید، و بچه خرگوشها را محکم درآغوش گرفت.
شانس آورده بود که هنوزسالم بود، ولی خیلی ترسیده بود، بچه ها دربیرون سوراخ با شنیدن صدای جیغ او نگران شده بودند، ولی هرچه نگاه می کردند اورا نمی دیدند، که در این بین “پونه” شروع به صدا کردن آنها کرد و به آنها اطلاع داد که وضع ازچه قرار است ، صدا به سختی شنیده می شد، بهمین دلیل “آلک” خود را به درون سوراخ کشید، برای او هم همین اتفاق افتاد، و حالا “اسحاق” خود را ناگزیر می دید که برای نجات آنها کاری کند، و به سرعت او هم به درون سوراخ رفت ، اما چون اوقدری درشت تر بود، بسختی می توانست جلو برود تا اینکه مجبور شد کفشهایش را ازپا بیرون بیاورد که حرکتش آسان تر شود، وقتی به زحمت زیاد قدری جلو رفت متوجه سوراخ بزرگی شد که دوستانش درون آن افتاده بودند، او از همانجا می توانست آنها را ببیند، دستش را دراز کرد و از آنها خواست که سعی کنند دست او را بگیرند، ولی سوراخ گودتر از آن بود که آنها بتوانند دستشان را بهم برسانند، “اسحاق” خواست فداکاری کرده و هرطور شده آنها را نجات دهد، بنابراین هرطور بود خود را بدرون سوراخی غلطاند که دوستانش هم آنجا بودند.
حالا هرسه نفردرسوراخ گودتر و گشادنری بودند، که تاریک تر ومقداری سرد بود، ولی به اندازۀکافی بزرگ بود، که آنها بتوانند درکنار هم بنشینند.
بچه خرگوشها ناله های جگرخراشی می کردند، و معلوم بود که بیسار گرسنه هستند.
“پونه” هرکدام از آنها را به یکی ازدوستانش داد، وگفت:” طفلک این بچه خرگوشها خیلی تنها و بی کس بودند، خوب شد که به سراغشان آمدیم”، و سپس سعی کردند با لباسهای خود آنها را پوشانده و گرم کنند، درضمن متحیر مانده بودند که چطور می توانند از آنجا خارج شوند.
“پونه” تا آمد که ترس سراپایش را بگیرد، بیاد آورد که آنها تنها نیستند، و خدا با آنهاست و اگر بتوانند این حقیقت را باور کرده و از او کمک بخواهند، انشاءالله بنوعی نجاتشان خواهد داد.
نگاه کرد و دید “آلک” و”اسحاق” هم چشمها را بسته و بنظر می آید که مشغول دعا کردن هستند.
“پونه” هم چشمها را بسته و هرسه درحالیکه هرکدام یک بچه خرگوش درآغوش داشتند، بزبان خودشان ازخدا کمک می خواستند، علاوه برآن، “پونه” ازخدا بخشش خواست، که بدون اجازۀ مادربزرگ، ازخانه خارج شده، وحالا گرفتار این وضع شده است، ولی امید به کمک و لطف خدا داشت، هرسه به این فکر می کردند که حالا خانواده هایشان نگران آنها خواهند شد، و نمی دانستند که ایشان چطور خواهند توانست آنها را پیدا کنند؟
اما هرسه یاد گرفته بودند که ایمان بخدا داشته و امید را ازدست ندهند، بعد از راز و نیاز با خدا، آرامشی نسبی به همۀ آنها رو آورد، ومتوّجه شدند که دیگر نمی ترسند.
“اسحاق” دست درجیبش کرده و چراغ قوۀ کوچکی را که معمولاً همیشه درجیب داشت بیرون آورد، هرچند نور ضعیفی داشت ولی باز بهتر ازتاریکی بود، “آلک” دست درجیب کرد شاید چیز بدرد خوری بیابد، که ناگهان شروع کرد قاه قاه خندیدن، بچه ها حاج و واج به او نگاه می کردند که دیدند او یک عدد هویج تازه از جیب بیرون آورد، و جلوی نور چراغ قوه آنرا به دوستان نشان داد، و گفت:” امروز از سوپر مارکت، برای مادرم به دستور او هویج گرفته بودم و در راه هوس کردم که یکی از آنها را بخورم ، همینکه خواستم آنرا بخورم صدای داد و فریاد “پونه” را شنیدم و دیگر آنرا درجیب گذاشته و به طرف “پونه” دوبدم، و به این صورت خوردن آن فراموشم شد، کاش این خرگوشها دندان داشتند و می توانستند آنرا بخورند.”
از این حرفها چشمان “پونه” برق زد و با خوشحالی گفت:” اگر هرکدام ازما مقدار کمی از آن را گاز زده وحسابی بجویم، بطوری که مثل آب هویج شود، به این صورت، شاید بتوانیم بچه خرگوشها را سیر کنیم.”
همه این فکر را پسندیدند، وهرکدام قطعۀ کوچکی از آنرا گاز زده و با خوشحالی به جویدن مشغول شدند، بعد که حسابی هویج نرم و با آب دهانشان مخلوت شد، شروع کردند با دقت به بچه خرگوشها غذا دادن، و بسیار کم کم آن را در دهان آنها می ریختند، بچه خرگوشها هم که بسیار گرسنه بودند با اشتها آنها را می خوردند.
از این کار هرسۀ آنها خیلی لذت بردند، حالا دیگر بچه خرگوشها سیر شده و آرام گرفته بودند، و یواش یواش درآغوش آنها به خواب رفتند.
بعد ازمدتی سکوت، بچه ها هم چشمانشان سنگین شد و به خواب آرامی فرو رفتند.
در بیرون سوراخ “تیزپا” هرچه منتظر شد، از بچه ها خبری نشنید.
آفتاب کم کم داشت غروب می کرد، با یاد آوری نمازهای وقت غروب “پونه” چشمانش ُپر از اشگ شد، و به خودش ناسزا می گفت، که باعث بوجود آمدن این دردسر برای بچه ها شده بود، مرتب به این ور و آنور جست و خیز می کرد، و ازخدا می خواست راهی پیش پایش بگذارد، سبیلهایش بشدت تکان می خورد و نگرانی داشت خفه اش می کرد، ناگهان چشمش بیک لنگه جوراب صورتی رنگ افتاد که امروز موقع بازی آنها را بپای “پونه” دیده بود، فکر کرد حتماً مادربزرگ ازغیبت او نگران شده و به جستجوی او خواهد پرداخت، و اگر این جوراب را به مادربزرگ رسانده و به نوعی او را متوجه کند که به دنبالش بیاید، شاید بتواند بچه ها را نجات دهد، با این ایده، روزنۀ امیدی دردلش پیدا شد، وفوراً لنگه جوراب صورتی رنگ کوچک را به دندان گرفته، و جست و خیز کنان به طرف خانۀ “پونه” براه افتاد.
و دیگر خودش هم نمی فهمید چطور می دوید، سر ازپا نمی شناخت که زودتر خود را به خانۀ آنها برساند.
درخانۀ بچه ها، هرکدام غوغائی به راه افتاده بود، آنها همه جا را برای پیدا کردن بچه ها زیر و رو کرده، وحالا هرسه خانواده درخیابان جلوی خانۀ “پونه” جمع شده بودند وباهم مشورت می کردند که اکنون چه باید بکنند، چون کم کم ساعتهای آخر شب نزدیک می شد، و بچه ها بخانه برنگشته بودند.
آیا به پلیس اطلاع بدهند، یا به اوژانس زنگ بزنند؟ یا فقط منتظر باشند؟ سابقه نداشت هیچکدام از این بچه ها بدون اجازۀ خانواده های خود جائی بروند.
“دائی کریم” و پدر “آلک” هرکدام چراغ قوۀ بسیار بزرگی در دست داشتند، وهمه منتظر تصمیم نهائی بودند.
مادربزرگ دست عمۀ “اسحاق” و مادر”آلک” را بامهربانی در دست گرفت، و با زبان انگلیسی شیرینی گفت:” عزیزان من بیائید قبل ازتصمیم نهائی همه باهم برای حفاظت آنها دعائی بکنیم”.
آنها تسلیم وار درکنار او ایستاده و دستان یکدیگر را در دست گرفتند.
مادر بزرگ درحالیکه سر به آسمان گرفته بود گفت:” ای خدای مهربان و بزرگ! تو ازگذشته و آیندۀ ما خبر داری، نزد تو گمشده وجود ندارد، ای حافظ و نگهدارما! ازتو تقاضا می کنیم که بچه های عزیز مارا درهرکجا که هستند سالم وسلامت حفظ کنی، که تو بهترین حفاظت کننده هستی، و به ما کمک کن که به قدرت و توانائی تو، هرچه زودتر آنها را پیدا کنیم، خدایا شکر وسپاس مخصوص توست و تو بی شریک وهمتا هستی، پس دعای ما را به لطف و کرمت اجابت بفرما، آمین ای پروردگار جهانیان”.
و بعد همه با هم مجدداً آمین گفته، یکدیگر را در آغوش گرفتند.
دراین بین “تیزپا” به خیابان آسفالتی رسیده وخوشحال شد که همه درخیابان هستند، و درحالی که لنگه جوراب صورتی رنگ کوچک را در دهان داشت ، با شهامت خود را به نزدیکی آنها رساند، و جلوی پای مادر بزرگ شروع به جست و خیز کرد.
ناگهان “خاله زهرا” زودتر ازهمه متوجه او شد، و با تعجب اورا به سایرین نشان داد، حالا همه به او نگاه می کردند، که مرتب درحال جست و خیز بود، بدون ترس جلوی آنها می ایستاد و باز به این طرف آنطرف جست می زد، وقتی حسابی نظرها را بخود جلب کرد، لنگه جوراب را جلوی پای مادر بزرگ به زمین گذاشت.
مادر بزرگ خم شد و جوراب را از زمین برداشته نگاه کرد، شکی نداشت که آن متعلق به “پونه” است، جوراب را دوباره به زمین گذاشت وگفت:” خرگوش زیبا بنام خدا ما را بطرف صاحب این جوراب راهنمائی کن”.
خرگوش با خوشحالی جوراب را برداشته و راهی تپه شد، ومرتب چرخی زده و پشت سرش را نگاه می کرد، تا اطمینان پیدا کند آنها به دنبالش می آیند، نور چراغ قوه ها کاملاً راه را روشن می کرد، گاهی ازسرعت خود کم می کرد تا آنها به او برسند، بالاخره به مکان مورد نظر رسیدند، وخرگوش جوراب را درجلوی سوراخ به زمین گذاشت، و روی دوتا پا بلند شد، بعد شروع کرد زمین را چنگ زدن.
آنها به سوراخ نگاه کرده چیز زیادی نفهمیدند، تا اینکه عمۀ “اسحاق” با حیرت فریاد کوچکی کشیدو کفشهای پسرش را که درکنار سوراخ بین خاکها افتاده بود، به دست گرفت، دیگر برایشان مسلم شد که باید در این مکان به دنبال آنها بگردند.
“دائی کریم” دست درجیب کرده ، تلفن دستیش را بیرون آورد، و شمارۀ “911” را گرفت و از آنها کمک خواست، بیش ازچند دقیقه نگذشته بود که صدای آژیر ماشینهای آتش نشانی بگوش رسید، ولحظاتی بعد قوای کمکی رسید، و با ابزار مخصوص شروع به کند و کاو کردند، و بالاخره بچه ها که با شنیدن این سر وصدا ها بیدار شده بودند، با داد و فریاد وجود خودشان را اعلام کردند، “دائی کریم” که خیلی هیجان زده شده بود، دوربین تلفن دستیش را آماده کرده بود، که لحظۀ خروج بچه ها از سوراخ از آنها عکس بگیرد.
پس ازمدتی مأموران آتش نشانی موفق شدند که بچه ها را یکی یکی، درحالیکه هرکدام بچه خرگوشی درآغوش داشتند ازسوراخ بیرون بیاورند، جداً که یک معجزۀ حسابی اتفاق افتاده بود، “دائی کریم” درحالیکه ازخوشحالی قاه قاه می خندید، پشت سرهم عکس می گرفت، “تیزپا” از شدّت هیجان وشوقش، لنگه جوراب را به دهان گرفته وجست و خیز می کرد، دیگر از آدمها نمی ترسید، وحتی خوشحال بود که درکنار آنهاست.
همه شکر خدا را بجا آوردند که بچه ها صحیح وسالم هستند، آنها فقط گرسنه وخسته بودند، و کمی هم سردشان شده بود.
مادربزرگ همه را دعوت کرد که برای خوردن چای و شیرینی خوشمزه ای که خودش پخته بود به خانۀ آنها بروند، وهمه با خوشحالی این دعوت را پذیرفتند، و با شادی وشکرگزاری با هم، درخانۀ آنها چای و شیرینی خوردند، وجالب بود وقتی که همان شب عکسهائی را که از این واقعه گرفته شده بود، می دیدند، متوّجه شدند که خرگوش کوچکی لنگه جوراب صورتی رنگی را به دهان گرفته، و در بین آنها سر دوپا ایستاده.
از دیدن این عکسها خیلی خوششان آمد و پدر “آلک” پیشنهاد کرد که این داستان را که خیلی استثنائی وجالب است، می توانند تحویل یکی ازخبرگزاریهای جهانی بدهند، بخصوص که عکسهای جالبی هم دارند که برجذابیت این سوژه اضافه می کند، همه از این پیشنهاد استقبال کردند، وقرار شد توسط خانم “ماریا” که اطلاعات لازم را داشت ترتیب این کار را بدهند.
آنها سه خانواده بودند، با ملیّت ها و نژادها و مذاهب مختلف ، ولی درعین حال همه آنها ایمان به بیاری وکمک خدای مهربان بی همتا داشتند، و به این دلیل حالا همگی باهم دوستنان خوبی شده بودند.
چند روز بعد خبرگزاریهای جهانی “رویدادهای استثنائی”، این خبر جالب را به وسیلۀ تلویزیون پخش کردند.
خبر این داستان که دراکثر کشورها پخش شده بود، بالاخره بگوش پدر ومادر”پونه” که در یکی ازشهرهای “دانمارک” بودند، رسید، وقتی آنها عکسها را درتلویزیون دیدند، شکی برایشان نماند که خانوادۀ عزیز خود را پیدا کرده اند، و ازشدّت خوشحالی دراولین فرصت ترتیب مسافرتشان را به آن “استیت امریکا”، که این اتفاق در آنجا روی داده بود دادند، و به کمک پلیس منطقه، آدرس و تلفن محل زندگی آنها را به دست آورده و با آنها تماس گرفتند.
یک روز زیبای اواخر بهار بود که وقتی “پونه” ازمدرسه بخانه برگشت، مادربزرگ مژدۀ پیدا شدن پدر ومادر وبرادرکوچکش را به او داد، و چیزی نگذاشت که همۀ آنها دورهم جمع شدند.
“پونه” دیگر به آرزویش رسیده بود، وحالا خودش را یکی ازخوشبخت ترین موجودات روی زمین می دانست.
همیشه شکرگزار خدا بود و قدر نعمتهای اورا بخوبی می دانست، برادر کوچک شیرینش چند سال بزرگتر شده بود، وکم کم می توانست با او همبازی باشد، “پونه” فکر کرد وقتی برادر کوچکش به اندازۀ کافی بزرگ شد، به او نماز خواندن یاد خواهد داد، و اینکه: “خدا همیشه باماست و دعای ما را می شنود، و به ما به بهترین نوع پاسخ می گوید، وهمیشه آمادۀ کمک و یاری به ماست، فقط ما باید به او ایمان آورده و تسلیم اوامرش باشیم”.
و اما “تیزپا” حالا دیگر یکی ازاعضای خانوادۀ آنها شده بود، هروقت دلش می خواست می آمد و می رفت، بچه خرگوشها را هم بین خود قسمت کردند، و سرپرستی هرکدام از آنها به یکی از خانواده ها واگذار شد.
مادربزرگ برای سپاسگزاری از” تیزپا” درکنار باغچه نزدیک دیوار مقداری هویج و کاهو وکلم کاشته بود، و آنها را به خرگوشها اختصاص داده بود، حالا دیگر جلسات آنها شور وحال دیگری داشت وهمه به “تیزپا” به چشم یک قهرمان نگاه می کردند، اما او بسیار خاشع بود وهرگز از این موضوع احساس غرورنمی کرد، چون هرکار کرده بود برای خشنودی و رضایت خدا بود، و می دانست همه چیز فقط از لطف اوست.
بچه های عزیزم:” قصۀ ما به سر رسید، پونه به آرزوش رسید.” به یاد خدا شاد باشید.